پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی:خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد.
* یک خط باریک خون بهجا مانده بود
شعبان نادری میگوید: در عملیات کربلای 10 که بالای کوههای مشرف به شهر مائوت صورت گرفت، من در گردان یا رسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلا به فرماندهی آقای یحیی خاکی بودم، آن وقتها کمسن و سال بودم، وقتی داشتیم به بالای کوه میرفتیم ناگهان منوری بالای سرمان روشن شد همه زمینگیر شدیم و من احساس کردم روی کسی دراز کشیدهام، کمی که دقت کردم دیدم چند شهید در کناره دیوار سنگی روی برانکار قرار دارند، من هم روی یکی از شهدا دراز کشیدم، ابتدا کمی برایم سخت بود و هم ترسیدم ولی وقتی دستور حرکت صادر شد، دیگر هیچ ترسی در من وجود نداشت.
به جایی رسیدیم که یک پیچ داشت، وقتی از پیچ رد شدیم انگار وارد کمین دشمن شدیم، از هر طرف به سمت ما شلیک میشد، یک لحظه آتش خاموش نمیشد، شهید زمانی دستور داد هر طور شده خود را به بالای قله برسانیم، من به اتفاق یکی از بچهها به هر زحمتی بود خودمان را به بالای قله رساندیم، در آن لحظه احساس میکردم که چند گلوله خوردهام.
وقتی صبح شد دیدم چند سوراخ روی پیراهن و شلوارم است، کولهپشتیام هم سوراخ شده بود، فقط چهار نفر موفق شده بودیم به بالای قله برویم، شهید زمانی وقتی به بالای قله آمد و دید من یکی از چهار نفر هستم رو کرد به من و گفت: «باورم نمیشود که تو این قدر شجاع باشی و چنین رشادتی از خودت به جا گذاشته باشی.» کمی احساس غرور کردم.
در ادامه عملیات یک تکتیرانداز بچهها را مورد هدف قرار میداد، بهطوری که چند نفر از بچهها را به شهادت رساند و چند نفر هم مجروح شدند، آقای زمانی به من و یکی از بچهها گفت: «شما با تیربار به سمت تکتیرانداز شلیک کنید تا من بلند شوم آرپیجی بزنم.» به پشت سنگی رفتیم، من شروع به تیراندازی کردم و زمانی بلند شد شلیک کند، تکتیرانداز به سمت ما شلیک کرد، تیر به سنگ خورد ولی به ما اصابت نکرد، من تا رفتم جابهجا شوم، آقای زمانی بلند شد اما این بار تکتیرانداز با تیر قناسه درست به پیشانیاش زد، خون و مغزش به سر و صورتم پاشید، وقتی چشم باز کردم دیدم شهید زمانی در حال جان دادن است.
هیچ کاری از دستمان برنمیآمد، فقط صحنه عروج او را نظارهگر بودیم، وقتی جان سپرد، به اتفاق دوستم او را از پشت سنگ تا محل استقرار بچهها که 20 متری با ما فاصله داشت، کشانکشان بردیم، وقتی به پشت سرم نگاه کردم یک خط باریک خون روی زمین بهجا مانده بود.
* با خیال راحت!
حسین تورانداز میگوید: وقتی عراق به فاو حمله کرد ما در مرخصی بهسر میبردیم، آقای هادی بصیر فرمانده گردان عاشورا بود و ما هم جزو نیروهای این گردان بودیم، وقتی بچهها شنیدند عراق به فاو حمله کرد، ظرف چند ساعت 80 تا 90 نفر دور هادی جمع شدند، آن وقتها کمتر کسی از بچهها در منزل تلفن ثابت داشتند، برای همین جمع کردن بچهها سخت بود، آقا هادی با همان تعداد نیرو عزم سفر کرد، ما را به ساری بردند تا با یک هواپیمای 130c به اهواز ببرند، وقتی به فرودگاه دشتناز رسیدیم، هواپیما آنجا بود، سوار بر هواپیما شدیم و همان روز ما را به اهواز بردند.
وقتی به اهواز رسیدیم اتوبوسها آماده بودند تا ما را به هفتتپه ببرند، در هفتتپه فقط فرصت پوشیدن لباس نظامی و گرفتن تجهیزات را به ما دادند، موقع نماز مغرب و عشا ما را حرکت دادند، یکسری از بچهها گفتند لااقل بایستید ما نمازمان را بخوانیم که یکی از فرماندهان گفت داخل اتوبوس بخوانید وقت نداریم.
وقتی مجدداً به اهواز رسیدیم، ما را به پایگاه شهید بهشتی بردند، در آنجا بعضی از بچهها که نماز را داخل اتوبوس خوانده بودند، دوباره خواندند و غذا هم سرپایی خوردیم.
شب، ما را حرکت دادند و به لب اروند آوردند، سوار بر قایقها شدیم تا به ساحل فاو برویم، همه این اتفاقات داشت طی 24 ساعت میافتاد، صبح دیدیم عراقیها با ساحل فاصله چندانی ندارند، باورمان نمیشد که داریم فاو را از دست میدهیم، یکی از صحنههای بهیادماندنی در این عقبنشینی شجاعت سردار مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر ویژه 25 کربلا بود، ما چند نفری برایش گلوله آرپیجی را تن قبضه آرپیجی میگذاشتیم و او به سمت تانکها شلیک میکرد.
در آن شرایط نیاز به دستشویی پیدا کرد یک آفتابه گرفت و رفت به سمت توالت، از تعجب دهانم باز مانده بود، در آن شرایط سخت که از هر طرف به سمت ما گلوله میبارید و عراقیها هر لحظه داشتند به ما نزدیکتر میشدند او با خیال راحت رفته بود دستشویی، آن هم با یک آفتابه آب!
* خدایا! شکرت که عباس سالم است
یعقوب رحمانی میگوید: من در بیمارستان صحرایی که کنار اروند بود، به عنوان پزشکیار انجام وظیفه میکردم دوستم آقای کریم محمدی هم در آنجا راننده آمبولانس بود، حاج بصیر وقتی مجروح شد او را آوردند آنجا، به همه ما سفارش کرده بودند که به کسی نگوییم حاجی مجروح شده است، خود حاجی هم به ما سفارش کرد که به خانوادهاش چیزی نگوییم، چون هم برادرانش در جبهه بودند و هم پسرش آقا مهدی، به من تاکید کرد که اگر آقا مهدی را دیدم چیزی به او نگویم.
یادم میآید طی مدتی که در آنجا بود فقط ذکر میگفت، وقتی حاج عباس سلامی مجروح شد، او خیلی نگران شده بود، هر لحظه جویای سلامتی او میشد، میگفت: «به من گفتند ترکش بدی به کتفش خورده، میترسم طوری شود.» وقتی خبر سلامتی حاج عباس را برای او آوردیم او دستانش را رو به آسمان برد و گفت: «خدایا! شکرت که عباس سالم است.» من پیش خودم میگفتم او اصلاً نگران سلامتی خودش نیست و تنها به فکر دیگران است.
یادم میآید آقا مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر ویژه 25 کربلا را به همان بیمارستان آوردند، وقتی دکتر به او گفت بهخاطر عوامل شیمیایی باید یک هفتهای را استراحت کند خندید و گفت: «این قلم دارو را به من تجویز نکن.»
برای
رشد فکری بچههای همسن و سالش اهمیت زیادی قائل بود، با طرح ابتکاری در
محل یک کتابخانه سیار درست کرد، کتابهای مفید در اختیار بچههای همسن و
سالش قرار میداد و به آنها میگفت این کتابها را بخوانید تا ذهنتان باز
شود، بعد به هر یک از آنها هدیهای میداد تا به کتاب خواندن تشویق شوند،
عضو انجمن اسلامی مدرسه بود.
زمانی هم که جنگ شد یکجا بند نبود،
هم در مدرسه و هم در پایگاه بسیج برای انقلاب و جنگ فعالیت میکرد، زمانی
که رفت برای اعزام به جبهه ثبتنام کند، بچههای پایگاه بهخاطر سن و سال
کم محمد مخالفت میکردند.
از طرفی پدر و مادرش هم مخالف بودند و
آن ایام مصادف شده بود با شهادت دکتر بهشتی و یارانش، وقتی محمد خبر شهادت
دکتر بهشتی و یارانش را شنید دیگر تحمل حضور در پشت جبهه را نداشت، همین
امر باعث شد مجبور شود شناسنامهاش را دستکاری کند، وقتی به شناسنامه محمد
نگاه میکردی، قشنگ مشخص بود دستکاری شده است، یک رضایتنامه بدون اطلاع
پدر و مادرش هم درست کرد تا راحتتر بتواند برود جبهه، پدر و مادر محمد
میگفتند: «محمد تو سن و سال کمی داری، الان برای رفتن به جبهه زود است،
همین پشت جبهه فعالیت کن.»
اما
او قبول نمیکرد، میخواست هرچه زودتر خودش را به جبهه برساند، بچههای
سپاه وقتی شناسنامه دستکاریشده و رضایتنامه جعلی محمد را دیدند فهمیدند
خانواده محمد راضی به حضورش در جبهه نیستند، رسیدند خدمت پدر و مادر شهید،
گفتند مثل اینکه شما راضی نیستید محمد به جبهه برود، مادر همان لحظه کمی
به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه گفت چه من راضی باشم یا نباشم محمد
عزمش را جزم کرده که حتماً برود جبهه، پس این دم آخری رضایتنامه را بدهید
من امضا کنم تا با رضایت خانواده رفته باشد، بالاخره به هر سختی که بود
توانست برای اعزام به جبهه رضایت خانواده را جلب کند.
آن
روزی که خواستند محمد و رزمندهها را به جبهه اعزام کنند، وقتی تصمیم
گرفتیم برای بدرقه کنارش باشیم گفت میخواهید به دشمنان ما بگویید که ما
برای اعزام فرزندانمان به جبهه یک گروه برای بدرقهشان میآییم، راضی
نبود کسی از بستگانش زمان اعزام کنارش باشد، لحظه آخر گفت دنبال من
نگردید، من دیگر برنمیگردم و حتی جنازه من هم بهدست شما نمیرسد.
گاهی
اوقات وقتی یک مروری به زندگی محمد میکنم پیش خود میگویم واقعاً خدا در
دل این بچه چه چیزی قرار داده بود که لحظه آخر آن طور با یقین از
مفقودالاثر شدن جنازهاش صحبت میکرد، محمدی که قبل از اعزام به جبهه اگر
دستش کوچکترین خراشی میدید ما همه دورش میگشتیم، نازش میکردیم و طاقت
بیتابی آن را نداشتیم، حالا او داشت به ما میگفت من دیگر برنمیگردم و
حتی جنازه من هم بهدست شما نمیرسد.
45 روز در پادگان آموزشی
چالوس آموزشهای لازم را دید و به جبهه کردستان منطقه مریوان اعزام شد، آن
ایام هوا خیلی سرد بود، ما هم از اینجا یک بافتنی برای ایشان فرستادیم
وقتی به دستش رسید در یکی از نامهها برای ما نوشت: «دست شما درد نکند
اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بافتنی شما نبود من در این سرما منجمد
میشدم.» درمقابل برای اینکه جواب محبت ما را داده باشد چون مادرم مریضی
معده داشت از آنجا یک شربت معده خارجی فرستاد و هر وقت ما آن شربت را در
منزل میدیدیم به یاد محمد میافتادیم.
همرزمهای
شهید میگفتند در جبهه بهدلیل اینکه سن و سال کمی داشت فرمانده اجازه
نمیداد به خط مقدم اعزام شود، یک روز به فرماندهاش گفت اگر اجازه دهید
بنده به همراه بچهها به خط مقدم اعزام شوم قول میدهم فرد تاثیرگذاری در
آنجا باشم، فرماندهاش پذیرفت و او را بهعنوان بیسیمچی به خط مقدم اعزام
کرد، محمد جوانترین شهید بیسیمچی استان مازندران است، همرزمانش
میگفتند شب همان روزی که محمد شهید شد انگار به دلش الهام شده بود، به
دوستانش گفت بچهها من فردا شهید میشوم و حتی یک تکه از گوشت تن من هم
برنمیگردد.
فردا در حین درگیری با دشمن محمد که در بالای تپه قرار
داشت تیر میخورد و به ته دره سقوط میکند، از آنجایی هم که بچهها در
حین پیشروی به سمت دشمن بودند امکان دسترسی به جنازه محمد وجود نداشت و
پیکر پاک و مطهر شهید تا الان در همان منطقه مفقودالاثر است، درست مطابق
با همان پیشبینی که خودش کرده بود، در وصیتنامه هم به پدر و مادرش سفارش
کرده بود وقتی خبر شهادت من به شما رسید، دو رکعت نماز شکر بخوانید و صبر
ایوب داشته باشید.
پدرم به محمد خیلی وابسته بود، علاقه شدیدی به
او داشت وقتی خبر شهادت را به او دادند، بیحال روی زمین افتاد و چند نفر
زیر دستش را گرفتند و بلندش کردند و میگفت محمد من رفت، چطور بدون او
زنده بمانم، بعد از شهادت محمد پدرم یک سال بیشتر نتوانست تحمل کند و بعد
از یکسال از شهادت محمد به رحمت خدا رفت، مادرم هم به امید بازگشت محمد تا
الان زنده است، میگوید «منتظرم شاید یک روزی محمد من پیدا شود.»
مادرم
86 سال سن دارد و این روزها خیلی برای محمد بیتابی میکند، با توجه به
اینکه زیاد قدرت تکلم ندارد، بعضی وقتها میگوید شاید محمد من شهید نشده
باشد و هنوز دست دشمن اسیر باشد، بارها برای ایشان اتفاق افتاده است وقتی
ساعت 2 نصف شب درب منزل به صدا درمیآید بهسمت در میدود و میگوید شاید
محمد من باشد، مادرم فقط همان روزی که خبر شهادت محمد را آوردند یک خورده
بیتابی کرده بود، اما وقتی وصیتنامه فرزند شهیدش را خواند آرامش قلبی
گرفت و گفت: «من محمد را برای رضای خدا و دفاع از اسلام تقدیم کردم.»
حتی
گاهاً به مراسمات مختلف برای سخنرانی دعوت میشد، در بیشتر سخنرانیها
میگفت من 3 پسر دیگر هم دارم که باید به جبهه بروند، دخترهای بنده هم
اجازه دارند به جبهه و انقلاب کمک کنند، به لحاظ روحی خیلی قوی شده بود،
اما پدرم بیقرار بود و نتوانست با شهادت محمد کنار بیاید و خیلی زود رفت
پیش پسرش.
بعد
شهادت برادرم خیلی از مردم به ما میگفتند هر وقت در زندگی با مشکلی
مواجه میشویم به شهید شما توسل میکنیم حاجت میگیریم، خانم شاهبابایی
همسایه ما هستند یک روز به مادرم گفت بنده یک مشکلی داشتم همان شب محمد را
در خواب دیدم و به ایشان توسل کردم الحمدالله حاجتم را گرفتم، الان هم هر
زمانی که با مشکل مواجه شوم وقتی به شهید شما متوسل میشوم گره کارم باز
میشود و بعد یک جعبه خرما میگیرم و به نیت شهید بین مردم پخش میکنم.
شهدا
خیلی نزد خداوند ارزش دارند چون صادقانه و خالصانه رفتند باور کنید
خانواده شهید بودن باعث افتخار است، من امروز افتخار میکنم از یک خانواده
شهید هستم، شهادت محمد ما را ساخت، اگر خون شهید نبود شاید امروز این
حجاب و این اعتقادات را نداشتم، بنده و اَمثال بنده را هیچ بادی نمیتواند
تکان دهد و هیچ کسی نمیتواند اعتقاد خانواده شهدا را به اسلام و انقلاب و
رهبر از آنها بگیرد، اینها همه به برکت خون شهداست.//حورا/