برای
رشد فکری بچههای همسن و سالش اهمیت زیادی قائل بود، با طرح ابتکاری در
محل یک کتابخانه سیار درست کرد، کتابهای مفید در اختیار بچههای همسن و
سالش قرار میداد و به آنها میگفت این کتابها را بخوانید تا ذهنتان باز
شود، بعد به هر یک از آنها هدیهای میداد تا به کتاب خواندن تشویق شوند،
عضو انجمن اسلامی مدرسه بود.
زمانی هم که جنگ شد یکجا بند نبود،
هم در مدرسه و هم در پایگاه بسیج برای انقلاب و جنگ فعالیت میکرد، زمانی
که رفت برای اعزام به جبهه ثبتنام کند، بچههای پایگاه بهخاطر سن و سال
کم محمد مخالفت میکردند.
از طرفی پدر و مادرش هم مخالف بودند و
آن ایام مصادف شده بود با شهادت دکتر بهشتی و یارانش، وقتی محمد خبر شهادت
دکتر بهشتی و یارانش را شنید دیگر تحمل حضور در پشت جبهه را نداشت، همین
امر باعث شد مجبور شود شناسنامهاش را دستکاری کند، وقتی به شناسنامه محمد
نگاه میکردی، قشنگ مشخص بود دستکاری شده است، یک رضایتنامه بدون اطلاع
پدر و مادرش هم درست کرد تا راحتتر بتواند برود جبهه، پدر و مادر محمد
میگفتند: «محمد تو سن و سال کمی داری، الان برای رفتن به جبهه زود است،
همین پشت جبهه فعالیت کن.»
اما
او قبول نمیکرد، میخواست هرچه زودتر خودش را به جبهه برساند، بچههای
سپاه وقتی شناسنامه دستکاریشده و رضایتنامه جعلی محمد را دیدند فهمیدند
خانواده محمد راضی به حضورش در جبهه نیستند، رسیدند خدمت پدر و مادر شهید،
گفتند مثل اینکه شما راضی نیستید محمد به جبهه برود، مادر همان لحظه کمی
به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه گفت چه من راضی باشم یا نباشم محمد
عزمش را جزم کرده که حتماً برود جبهه، پس این دم آخری رضایتنامه را بدهید
من امضا کنم تا با رضایت خانواده رفته باشد، بالاخره به هر سختی که بود
توانست برای اعزام به جبهه رضایت خانواده را جلب کند.
آن
روزی که خواستند محمد و رزمندهها را به جبهه اعزام کنند، وقتی تصمیم
گرفتیم برای بدرقه کنارش باشیم گفت میخواهید به دشمنان ما بگویید که ما
برای اعزام فرزندانمان به جبهه یک گروه برای بدرقهشان میآییم، راضی
نبود کسی از بستگانش زمان اعزام کنارش باشد، لحظه آخر گفت دنبال من
نگردید، من دیگر برنمیگردم و حتی جنازه من هم بهدست شما نمیرسد.
گاهی
اوقات وقتی یک مروری به زندگی محمد میکنم پیش خود میگویم واقعاً خدا در
دل این بچه چه چیزی قرار داده بود که لحظه آخر آن طور با یقین از
مفقودالاثر شدن جنازهاش صحبت میکرد، محمدی که قبل از اعزام به جبهه اگر
دستش کوچکترین خراشی میدید ما همه دورش میگشتیم، نازش میکردیم و طاقت
بیتابی آن را نداشتیم، حالا او داشت به ما میگفت من دیگر برنمیگردم و
حتی جنازه من هم بهدست شما نمیرسد.
45 روز در پادگان آموزشی
چالوس آموزشهای لازم را دید و به جبهه کردستان منطقه مریوان اعزام شد، آن
ایام هوا خیلی سرد بود، ما هم از اینجا یک بافتنی برای ایشان فرستادیم
وقتی به دستش رسید در یکی از نامهها برای ما نوشت: «دست شما درد نکند
اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بافتنی شما نبود من در این سرما منجمد
میشدم.» درمقابل برای اینکه جواب محبت ما را داده باشد چون مادرم مریضی
معده داشت از آنجا یک شربت معده خارجی فرستاد و هر وقت ما آن شربت را در
منزل میدیدیم به یاد محمد میافتادیم.
همرزمهای
شهید میگفتند در جبهه بهدلیل اینکه سن و سال کمی داشت فرمانده اجازه
نمیداد به خط مقدم اعزام شود، یک روز به فرماندهاش گفت اگر اجازه دهید
بنده به همراه بچهها به خط مقدم اعزام شوم قول میدهم فرد تاثیرگذاری در
آنجا باشم، فرماندهاش پذیرفت و او را بهعنوان بیسیمچی به خط مقدم اعزام
کرد، محمد جوانترین شهید بیسیمچی استان مازندران است، همرزمانش
میگفتند شب همان روزی که محمد شهید شد انگار به دلش الهام شده بود، به
دوستانش گفت بچهها من فردا شهید میشوم و حتی یک تکه از گوشت تن من هم
برنمیگردد.
فردا در حین درگیری با دشمن محمد که در بالای تپه قرار
داشت تیر میخورد و به ته دره سقوط میکند، از آنجایی هم که بچهها در
حین پیشروی به سمت دشمن بودند امکان دسترسی به جنازه محمد وجود نداشت و
پیکر پاک و مطهر شهید تا الان در همان منطقه مفقودالاثر است، درست مطابق
با همان پیشبینی که خودش کرده بود، در وصیتنامه هم به پدر و مادرش سفارش
کرده بود وقتی خبر شهادت من به شما رسید، دو رکعت نماز شکر بخوانید و صبر
ایوب داشته باشید.
پدرم به محمد خیلی وابسته بود، علاقه شدیدی به
او داشت وقتی خبر شهادت را به او دادند، بیحال روی زمین افتاد و چند نفر
زیر دستش را گرفتند و بلندش کردند و میگفت محمد من رفت، چطور بدون او
زنده بمانم، بعد از شهادت محمد پدرم یک سال بیشتر نتوانست تحمل کند و بعد
از یکسال از شهادت محمد به رحمت خدا رفت، مادرم هم به امید بازگشت محمد تا
الان زنده است، میگوید «منتظرم شاید یک روزی محمد من پیدا شود.»
مادرم
86 سال سن دارد و این روزها خیلی برای محمد بیتابی میکند، با توجه به
اینکه زیاد قدرت تکلم ندارد، بعضی وقتها میگوید شاید محمد من شهید نشده
باشد و هنوز دست دشمن اسیر باشد، بارها برای ایشان اتفاق افتاده است وقتی
ساعت 2 نصف شب درب منزل به صدا درمیآید بهسمت در میدود و میگوید شاید
محمد من باشد، مادرم فقط همان روزی که خبر شهادت محمد را آوردند یک خورده
بیتابی کرده بود، اما وقتی وصیتنامه فرزند شهیدش را خواند آرامش قلبی
گرفت و گفت: «من محمد را برای رضای خدا و دفاع از اسلام تقدیم کردم.»
حتی
گاهاً به مراسمات مختلف برای سخنرانی دعوت میشد، در بیشتر سخنرانیها
میگفت من 3 پسر دیگر هم دارم که باید به جبهه بروند، دخترهای بنده هم
اجازه دارند به جبهه و انقلاب کمک کنند، به لحاظ روحی خیلی قوی شده بود،
اما پدرم بیقرار بود و نتوانست با شهادت محمد کنار بیاید و خیلی زود رفت
پیش پسرش.
بعد
شهادت برادرم خیلی از مردم به ما میگفتند هر وقت در زندگی با مشکلی
مواجه میشویم به شهید شما توسل میکنیم حاجت میگیریم، خانم شاهبابایی
همسایه ما هستند یک روز به مادرم گفت بنده یک مشکلی داشتم همان شب محمد را
در خواب دیدم و به ایشان توسل کردم الحمدالله حاجتم را گرفتم، الان هم هر
زمانی که با مشکل مواجه شوم وقتی به شهید شما متوسل میشوم گره کارم باز
میشود و بعد یک جعبه خرما میگیرم و به نیت شهید بین مردم پخش میکنم.
شهدا
خیلی نزد خداوند ارزش دارند چون صادقانه و خالصانه رفتند باور کنید
خانواده شهید بودن باعث افتخار است، من امروز افتخار میکنم از یک خانواده
شهید هستم، شهادت محمد ما را ساخت، اگر خون شهید نبود شاید امروز این
حجاب و این اعتقادات را نداشتم، بنده و اَمثال بنده را هیچ بادی نمیتواند
تکان دهد و هیچ کسی نمیتواند اعتقاد خانواده شهدا را به اسلام و انقلاب و
رهبر از آنها بگیرد، اینها همه به برکت خون شهداست.//حورا/