پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

چشم‌های نظاره‌گر حرم دیگر تاب نیاورد / آخرین زمزمه‌های یک دانشجو در لحظه عروج

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی :

پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* او را نمی‌شناختم!

علی صبح‌خیز می‌گوید: در مسجد ابوفلفل تازه نمازم را خوانده بودم و می‌خواستم بیرون بیایم، ناگهان سینه به سینه جوانی خوش‌سیما و بلند بالا خوردم، ناگهان سلام کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید، از دوستان پرس‌وجو کردم این جوان مودب و دلاور کیست؟ به من گفتند: او محمدحسن طوسی است. سرلشکر شهید محمدحسن طوسی قائم‌مقام لشکر ویژه 25 کربلا بود.

* نمی‌توانستم حرف بزنم!

در حال رفتن به داخل آب اروند بودیم، من و شهید ولی‌زاده و شهید دلدار پشت سرهم حرکت می‌کردیم، موانع داخل آب کم نبود از سیم خاردار بگیر تا میله‌های خورشیدی، در حین عبور از آب در حالی که زیر آتش شدید دشمن بودیم و خیلی از بچه‌ها تیر و ترکش خورده بودند اما ما می‌بایست بنا به نظر فرماندهان با سرعت و هجومی جلو می‌رفتیم.

نزدیکی‌های انتهای مسیر یک نارنجک جلوی پایم افتاد و یکی از ترکش‌های آن به دهانم خورد و دندان‌هایم را له کرد، شهید ولی‌زاده جلو آمد، صورتم را بوسید و لبخند زد! حرف نمی‌توانستم بزنم! صورتم سوراخ شده بود، به من گفت: «شهید می‌شی.» با همان وضعیت به زور حرف زدم و گفتم: «خودت شهید می‌شی برادر!»

* آخرین نماز

محمدتقی اباذری می‌گوید: شب عملیات کربلای چهار بود و به همراه اهالی سورک وصیت‌نامه دسته‌جمعی نوشتیم و همه امضا کردیم، همه از هم حلالیت می‌طلبیدند، جوانی به نام محمد دیلم‌کتولی اهل گرگان بود که با خضوع و خشوع با حالت عارفانه داشت نماز می‌خواند، آنقدر غرق در عبادت بود که متوجه هیچ چیز نشد.

به دوستان گفتم: «بچه‌ها! اون شهید می‌شه.» بعد از نماز چشم از او برنمی‌داشتم، بعد از این که لباس غواصی را پوشید و آرم سپاه را روی آن چسباند، به او گفتم: «محمد! اگر اسیر بشوی چه؟» جواب داد: «مطمئنم که اسیر نمی‌شوم.»

عملیات آغاز شد و محمد شهد شیرین شهادت را نوشید، محمد دیلم‌کتولی دانشجوی دانشگاه شهید چمران اهواز بود ولی مسیر دیگری را انتخاب کرده بود.

* موشِ عراقی!

من، برادر بخشی، اکبر جعفری و شهید شربتی هم‌سنگر بودیم، از همان سنگرهای شناور روی آب، نیمه‌های شب صدای خش و خش به گوش‌مان خورد، یکی از بچه‌ها گفت: «آماده باشید، حتماً غواص‌های عراقی آمدند.» اسلحه‌ها را مسلح کردیم و آماده رویارویی با دشمن شدیم که ناگهان دیدیم یک موش از جلوی‌مان رد شد! همه زدیم زیر خنده.

* چشم‌های منتظر به‌سوی کربلا

غروب روز عملیات بود و من و شهید دلدار قرار بود برای وضو آب بیاوریم، در چهارچوبه درب آهنی شهید ایستاد و نگاهش را متمرکز کرد به‌سوی کربلا و منتظر ایستاده بود، به او گفتم: «باقر! اینجا منتظر چیزی هستی؟» گفت: «نه، همین‌طوری ایستاده‌ام.» و چه زود انتظارش به پایان رسید و به شهادت رسید.

* جانبازی که شهید بود

با شهید جلالی و شهید مکرم در کانال بودیم و به‌شدت درگیر شده بودیم، شهید مکرم آرپی‌جی در دستش بود و هر کاری می‌کرد شلیک کند، شلیک نمی‌شد، تیربار عراقی‌ها امان ما را بریده بود و زمین‌گیرمان کرده بود، اول فکر کردیم خرج آرپی‌جی ایراد دارد، ولی وقتی عوض کردیم، باز هم همان بود، مجبور شدیم جای‌مان را عوض کنیم که ناگهان چشمم به رزمنده‌ای افتاد که تیر کالیبر خورده بود و خون زیادی از او رفته بود.

هرکار کردم که او را عقب برگردانم اجازه نداد، کنارش نشستم، خون زیادی از او رفته بود، به من گفت که دانشجوی تربیت معلم بابل است، ناگهان خمپاره‌ای بالای سرمان منفجر شد و او شهید شد.

* فقط 15 سال داشتم

حسین لابدی می‌گوید: 27 مهر 1366 اعزام شدم و آموزش فشرده را در هفت‌تپه گذراندم، همشهریانم حسن دیان، محمدزاده و ... هم بودند، در آغاز به ابوفلفل برای نگه‌داری خط رفتیم و از آن جا به فاو اعزام شدیم.

چیزی نگذشت که پس از استراحتی چندروزه به پایگاهی در منطقه ملخور فرستاده شدیم و برای عملیات والفجر 10 آماده شدیم، در جریان عملیات که گردان ما خط‌شکن بود و تنها از آن جمع 20 ـ 30 نفر زنده برگشتیم، بیشتر شهدا قائم‌شهری بودند.

* نخستین شهید

طلبه‌ای بود به نام مهدی ولی‌نژاد که اهل قائم‌شهر بود، هر وقت سرشوخی باز می‌شد به او می‌گفتیم تو حتماً شهید می‌شوی! می‌خندید و می‌گفت: «چنین سعادتی نصیب من نمی‌شود.» اما وقتی به حلبچه رفتیم نخستین شهید او بود که تیر کالیبر به پیشانی‌اش خورده بود.

* خاک را از پوتین خالی کن!

خانواده‌ام نمی‌دانستند که برای رفتن به جبهه تلاش می‌کنم، برادر جواد بریمانی که فرمانده سپاه ما بود، می‌گفت: «قدت کوتاه است.» من هم رفتم یک پوتین را پر از خاک کردم و پوشیدم که قدم بلندتر به نظر برسد، با آن که آقا جواد فهمید ولی به رویم نیاورد، وقت رفتن که شد، آمد و دستی بر شانه‌ام گذاشت و گفت: «برو التماس دعا، ولی خاک را از پوتین خالی کن!»

* ما اشتباه کردیم!

جنگ تازه تمام شده بود و به همراه عده‌ای از بزرگواران چون اباذری، محمدزاده، حسین‌زاده، شهید علمدار و کاکویی به‌سمت اهواز می‌رفتیم، ضبط ماشین روشن بود، به راننده گفتیم ضبط را خاموش کند، راننده هم به دروغ گفت: «ضبط نیست، رادیو روشنه.» من که جلو نشسته بودم رو به آقا سید گفتم: «راننده دروغ می‌گه، فکر می‌کند ما حالیمون نیست.»

سیدمجتبی دوباره به راننده تذکر داد ولی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود، خلاصه کارمان بالا گرفت و راننده ما را به کلانتری 11 اهواز برد و من و آقا سیدمجتبی بازداشت شدیم.

با خودم فکر می‌کردم، ای بابا ! مثلاً ما برای این آب و خاک جنگیدیم برای همین مردم، حالا با ما این‌طور برخورد می‌شود.

شهید علمدار با بزرگ‌منشی به رئیس کلانتری گفت: «آقا ما اشتباه کردیم.» من رو به او کردم و گفتم: «آقا مجتبی! آخه ...» میان حرفم آمد و گفت: «هیچ حرفی نزنید، ما اشتباه کردیم، ماشین او بود و اختیارش را داشت، ما باید پیاده می‌شدیم.»

رزمایش الی بیت المقدس در قائمشهر

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی :
رزمایش الی بیت المقدس با حضور 4 گردان در قائمشهر برگزار شد، این رزمایش ابتدا با صبحگاه مشترک تمامی گردان ها و نیروی های مصلح و با رمز «محمدرسول الله» در کمربندی داخلی کفشگرکلا آغاز شد.


پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی : خانواده‌های شهدا که در بحرانی‌ترین مقطع زمانی کشور جگرگوشه‌های خود را برای دفاع از دین و تمامیت اراضی کشور به جبهه‌های خون و باروت راهی کرده‌اند، پر از ناگفته‌هایی هستند که سینه آنها را قفسه‌ای از کتب نانوشته کرده است؛ این‌بار سراغ خانم «شهربانو علی‌نیا» همسر شهید عیسی جعفری از روستای قراخیل شهرستان قائم‌شهر رفتیم تا از او بشنویم؛ در ادامه مشروح این گفت‌وگو از نظرتان می گذرد.


چه شد شهید جعفری را برای زندگی مشترک انتخاب کردید؟

شاید امروزه این حرف من کمی قابل هضم نباشد ولی چون باید به سوال‌تان جواب درست و واقعی را بدهم می‌گویم، فقط به‌دلیل ایمان و تدین او بود که او را به‌عنوان شریک زندگی‌ام انتخاب کردم.

یادم می‌آید پدر و مادرم بعد خواستگاری‌اش از من، می‌گفتند: «همین که ایشان به نماز و روزه مقید است، برای‌مان کفایت می‌کند، مال و منال را خدا می‌رساند.» واقعاً یک مرد با ایمان بود، نماز اول وقتش ترک نمی‌شد.

اخلاقش چطور بود؟ برخوردش با خانواده چگونه بود؟

آدم قانعی بود، اصلاً حریص نبود، تا آن وقت که بود برای من و فرزندانم سنگ‌تمام گذاشت، فردی زحمتکش و پرتلاش بود، در بدنش خستگی راه نمی‌یافت، می‌گفت: «من که درس نخواندم لااقل باید فضای خوبی را برای درس خواندن فرزندانم مهیا کنم.»

از کشاورزی روی زمین تا کار کردن در شرکت کنسرو بهدانه و بهتر است بگویم در همه لحظات زندگی‌اش، سخت‌کوش بود، خدمت به خلق‌الله یکی از دغدغه‌هایش بود، برای همین در کارهای اجتماعی و خدماتی که برای مردم بود، در پیشاپیش دیگران قرار می‌گرفت.

مهمان‌نواز بود، هنوز هم دوستان و آشنایان وقتی حرفی از ایشان می‌خواهند بزنند از خلق و خوی حسنه‌اش می‌گویند، همیشه به من می‌گفت: «با دشمنان طوری برخورد کنید که شرمنده اخلاق‌تان شوند.»

چه توصیه دیگری از ایشان در خاطرتان مانده است؟

همان‌طور که در پاسخ به سوال‌تان که چرا ایشان را برای زندگی مشترک انتخاب کرده‌اید گفتم که به‌دلیل تدین و ایمانش او را انتخاب کردم، ایشان نیز توصیه اول و آخرش نماز و روزه بود، می‌گفت: «این دو فریضه الهی را خوب به‌پا داریم، دیگر لازم به چیز دیگری نیست، سفارش همیشگی‌اش نماز و روزه بود.»

زیباترین خاطره زندگی‌تان را بگویید؟

من از او خاطرات زیادی دارم ولی ما در طول زندگی مشترک‌مان چهار مرتبه به سفر رفتیم که این چهار سفر و اتفاقاتی که در آن برای‌مان افتاد، برایم خیلی جالب و شیرین است، دو مرتبه مرا به اتفاق فرزندانم به قم و دو مرتبه هم به مشهد برد.

آن وقت‌ها بچه‌های مان کوچک بودند، می‌گفت: «الان که من هستم و بچه‌ها کوچک هستند، تو را به سفر ببرم.» در آن سفر آن‌قدر من و بچه‌ها را رسیدگی می‌کرد که ثانیه ثانیه آن برایم لذت‌بخش شده بود.

چند فرزند دارید؟

من یک پسر و چهار دختر دارم، دخترم فرشته که آن وقت پدرش شهید شد 9 ماهه بود، الحمدلله فرزندانم از قشر باسواد و تحصیل‌کرده جامعه هستند؛ شهید می‌گفت: «بچه‌های‌مان با سواد شوند تا فریب نخورند و محتاج نشوند.» به شکر خدا فرزندانم آنچه را که پدرشان می‌خواست به‌دست آورده‌اند.

جای خالی همسرتان را چگونه برای فرزندان‌تان پر کردید؟

توکل به خدا و توسل به ائمه (ع) مرا قوت قلب می‌داد و می‌دهد، همیشه شاکر خداوند هستم، از کسی هم انتظار چیزی را ندارم، بچه‌هایم هیچ‌وقت مرا تنها نمی‌گذارند.

آخرین‌باری که شهید به جبهه می‌رفت را به‌یاد دارید؟

بله؛ مگر می‌شود از یادم رفته باشد، برعکس خاطرات آن روز شنیدنی هم است، وامی به مبلغ 200 هزار تومان گرفته بود که با همان وام خانه را ساخت، فردای روز کوچ‌کشی راهی جبهه شد، گفتم: «مشت‌عیسی! تازه خانه را ساختی. باش دیرتر برو، الان فصل برداشت محصولات است.» چون تیرماه بود که داشت به جبهه می‌رفت، گفت: «زندگی اینجا به دل من نمی‌چسبد.» می‌دانستم منظورش چیست، چون همیشه آرزوی شهادت را داشت، آن روز خیلی گرم بود، من فرشته را کول کردم و بدرقه‌اش رفتم، 27 روز بعد پیکر مطهرش را برای‌مان آوردند؛ شهید بعد از قطع‌نامه 598، یکم نرداد ماه 1367 به شهادت رسید.

وقتی خبر شهادتش را شنیدید، چه حسی به شما دست داد؟

انسانی مثل مشت‌عیسی می‌بایست شهید می‌شد، او نه این که شوهر من بوده باشد، این را می‌گویم، انسانی وارسته مثل او حیف بود در بستر بمیرد، واقعاً شهدا گلچین‌شده خدایند، من شب قبل از این که خبر شهادت او را برای‌مان بیاورند او را در خواب دیدم، خواب دیدم با اسبی سفید به خانه آمده است، به او گفتم: «مشت‌عیسی! چی شد با اسب آمده‌ای؟» در جوابم گفت: «این‌بار گفتم با اسب بیایم.» وقتی از خواب بیدار شدم، حسی به من می‌گفت: «عیسی شهید خواهد شد.» و فردای آن روز خبر شهادت او را برای‌مان آوردند.

چه انتظاری از مردم و مسئولان دارید؟

هیچ انتظاری ندارم، ولی از آنها می‌خواهم خدا را ناظر بر خود و اعمال خود ببینند./بلاغ