پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

دلنوشته همسر شهید فیروزآبادی خطاب به همسر شهیدش/چهل روز از طیران روح بلندت گذشت

 پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی: اکنون که به چهلمین روز از پر کشیدن کبوتر عاشق حرم اهل بیت(ع) از شهر نکا نزدیک می‌شویم، هرکسی به نوعی جای خالی او را بیش از پیش احساس می‌کند، اما افتخاری که عبدالرحیم فیروزآبادی برای شهر نکا، خانواده، همسر و فرزندانش به عنوان شهید مدافع حرم خلق کرد، التیام بخش هر دل خسته‌ای می‌شود.
در این میان، همواره خانواده‌های شهدا که مظهر صبر و استقامت هستند، سرگذشت و رفتار متفاوتی را در بیدار کردن جان‌های خفته و تقویت عزم‌های تحلیل رفته برخی مدعیان جهاد و شهادت دارند که در برخورد با آنان نه‌تنها ضعفی را نمی‌توان یافت، بلکه روح عزت و عشق را همزمان به نمایش می‌گذارند.
 

در همین راستا، معصومه گلدوست کوهساری، همسر شهید عبدالرحیم فیروزآبادی، دلنوشته‌ای که برای همسر شهیدش به تحریر درآورده را در اختیارمان قرار داد تا با انتشار آن، هم برخی دهان‌های گشوده شده به کنایه و سرخوردگی بسته شود و هم تمام دلبستگان به مسیر مقاومت و شهادت را به استقامت یک همسر جوان شهید و تجدید بیعت با مرام شهادت، امیدوار سازد.

شایان ذکر است که شهید عبدالرحیم فیروزآبادی به عنوان یکی از مدافعان حرم اهل بیت(ع) در سوریه حاضر شد و در نیمه آذرماه امسال، شربت شیرین شهادت را نوشید تا افتخار اولین شهید مدافع حرم آل الله(ع) در نکا را به نام خود ثبت کند.

 
 
بسم رب الشهدا
 
تقدیم به همسر مهربانم ، عبدالرحیم عزیز
سلام ، سلامی به بلندای آسمانی که روح بیقرارت را مأمن و مأوای خودساخت
سلام همسر مهربانم و همدم و مونس تنهایی من
همدم  زیباترین لحظه‌های زندگیم سلام، حالت چطور است؟ حتماً خوبی عزیز
چهل روز از شهادتت و وصالت به معبود بی‌همتا گذشت
قریب به هفتاد روز از آخرین دیدار ما سپری گشت و من همچنان ناباورانه زندگی بدون تورا تجربه می‌کنم.
 

درآخرین دیداری که باهم داشتیم و آن لحظه غم‌انگیز خداحافظی ، هیچ باورم نمی‌شد که این بار رفتنت بازگشتی را به همراه نخواهد داشت  و گریه‌های آرامت نشان از دل پرآشوبت را داشت.

نجواهای عاشقانه‌ات همراه با اشک چشمانت چه غم‌انگیز و غریبانه بود. آن شب تو، درتب‌وتاب پرکشیدن بودی و من درتمنای برگشت دوباره ازسفرتازه‌ات، اما گویا هردو یک احساس مشترک داشتیم و آن اینکه فهمیده بودیم شاید این دیدار آخرمان باشد و من برای دوباره دیدنت باید صبری به درازای قیامت آرزو کنم.

عزیز بهتر از جانم نمی‌دانم در لحظات آخر وداع چه چیزهایی رازمزمه می‌کردی چراکه آنقدر محو تماشای سیمای دل‌انگیز و نورانیت شدم که کلمات و جملات برایم گنگ و نامفهوم بود، انگار چشمهایم این راز را فهمیده بودند که باید سیر نگاهت کنند، چراکه دگربار چشمان غمدیده و اشکبارم باید پیکر بی‌جان و زخم‌خورده از بغض و کینه دشمنان اهل بیت‌(ع) را به نظاره بنشینند.

 

رحیم عزیزم، اولین حرف و خواسته‌ات در اولین روز آشنایی ما به هنگام خواستگاری، یادت هست که گفته بودی من آروزی شهادت دارم باید به آرزویم برسم اما من این حرف‌ها را به حساب آرزوهای یک بچه مسلمان متدین گذاشتم و هیچگاه فکر نمی‌کردم آین آرزویت به این زودی رنگ واقعیت بگیرد و هدف نهایی زندگیت باشد.

دراین ایام نبودنت، هرگاه خاطرات با تو بودن را در ذهن خسته‌ام مرور می‌کنم، در می‌یابم که روح بلندت نمی‌توانست در این دنیای فانی آرام‌وقرار گیرد و مشتاقانه در انتظار اوج گرفتن و پرکشیدن بود و تنها نوشیدن شهد شهادت در راه خدا و لقای پروردگار می‌توانست روح تشنه تو را سیراب سازد.

 

چه زود گذشت زندگی مشترک ما و چه زود پایان یافت کنارهم بودنمان. درابتدای زندگی مشترک  عهد و پیمانی را درکنار بیت‌الله‌الحرام باهم بستیم و لبیک گویان درکنار مقام حضرت ابراهیم‌(ع) به استقبال یک زندگی جدید رفتیم اما در مراجعت از این سفر معنوی با وجودی که سه روز اززندگی مشترک ما می‌گذشت براساس رسالت و تعهدی که داشتی داوطلبانه عازم مأموریت و سفر گشتی.

 

در مدت چهار سال از زندگی مشترک ما، مأموریت پشت مأموریت و خداحافظی و بدرقه از پی هم و من هربار چشم براه و چشم انتظار دیدن دوباره‌ات، اما خداحافظی برای سفر به سوریه برای دفاع ازحرم اهل بیت(ع)  حکایت دیگری بود. دیگر من و فاطمه و حنانه به رفتن و برگشتن‌های تو عادت کرده بودیم اما گویا تو خودت از این بازی تکراری خسته شده بودی و از خدا طلب سفر بی‌بازگشت را کردی تا جسم خاکی و تن خسته از مأموریت‌های متوالی در بهشت رضوان آرام و قرار گیرد.

 
عزیز بهتر از جانم، رحیم مهربانم

حال و هوای تو در محرم امسال، عجیب چشم‌نواز و معنادار بود. حضور تو در هیئت عزاداری به رسم همه ساله ولی متفاوت ازسال‌های دیگر بود و این را از شور و هیجان وصف‌ناشدنی‌ات می‌توانستیم درک کنیم.

آیا می‌دانستی که ارباب بی‌کفن دشت کربلا تو را به ضیافت احسانش دعوت کرده و لیاقت پاسداری از حرم خواهرش زینب کبری(س) را به توعطا کرده؟ و تو چه خوب قدرشناس لطف و احسان حضرت سید الشهدا بودی و چه سرباز دلاوری برای حرم بی‌بی جان زینب(س).

 
یادت هست رحیم جان

هربار به سفر و یا مأموریت می‌رفتی خودت به تنهایی بار و بنه سفر را می‌بستی و ساک مسافرتی‌ات را آماده می‌کردی، اما در سفر آخر انگار از عاقبت کار خبر داشتی و آماده نمودن وسایل سفر را به من محول کردی و من بی‌خبر از همه جا نمی‌دانستم باید بعد از مدتی کوتاه وسایل سفرت را بعد شهادتت به عنوان سوغات تحویل بگیرم و عطر و بوی لباس‌هایت را التیام بخش غم فراقت کنم.

 
 

و اکنون از طیران روح بلندت چهل روز گذشت اما چه سخت گذشت این روزها برای من، گرچه همواره حضور معنوی تو را کنارم احساس می‌کنم و یاد و خاطرت را تا ابد در دل غمزده‌ام حفظ خواهم کرد اما با دو گل نوشگفته زندگیمان، فاطمه و حنانه چه کنم و چه بگویم، با بهانه‌گیری‌های آنان برای تو چکار کنم؟

 

میدانم آنها هنوز درک درستی ازشهادت و مقام والای آن ندارند اما با زبان خودشان به آنها فهماندم که پدرشان مهمان خداست و برای دیدنش باید پدر گونه زیست. همیشه می‌پنداشتم من و دو دختر خردسالم بیش از هرکس دیگر رحیم را دوست می‌داریم و چشم به راهش هستیم اما خداوند متعال بیشترش دوست می‌داشت و او را طالب وصل خود می‌دانست.

تحمل روزهای بی تو سخت است...

اما هنگامی‌که به هدف و آرمانت می‌اندیشم، تنهایی خودم را فراموش می‌کنم چراکه تو در همان راهی که آرزویش را داشتی، گام نهادی خوشا به حال تو  ای همدم  سفر کرده‌ام. خداوند را سپاس می‌گویم که در این رهگذر عمر، هرچند کوتاه،  همسفرت بودم، من در لحظه لحظه این ایام  به بودن در کنار تو افتخار می‌کردم و هنوز هم می‌بالم. چیزی تغییر نکرده، تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا صبور و مقاوم باشم. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را پر از آرامش و اطمینان خاطر می‌کرد.

از تو می‌خواهم مثل همان زمانی که بودی مرا در پناهت قرار دهی و تکیه‌گاهم باشی و درتربیت فرزندانمان کمکم کنی تا به آن چیزی برسند که همیشه آرزوی آنرا برایشان داشتی.

 
عزیزم

بغض شبانه‌ام را فرو میخورم و چشم انتظارم که شاید شبی ازشب‌ها به خوابم بیایی و غم درونم را بانگاه جذاب و لبان پر از خنده‌ات التیام ببخشی

رحیم جان، الان که این جملات را می‌نویسم بغضم شکست و اشک از چشمانم جاری شده، دیگر توان نوشتن ندارم ولی راضی هستم به تصمیمی که تو گرفتی و اینکه بین خدا و خانواده‌ات، همنشینی با خداوند سبحان را انتخاب کردی و هم‌اکنون در جوار رحمت حق تعالی نظاره‌گر رفتار و افعال ما هستی. به شهادتت افتخار می‌کنم و نوشیدن شهد شیرین شهادت گوارای وجودت، به تو تبریک عرض می‌کنم به جهت این مقام شامخ تو .

 
به امید شفاعتت رحیم جان
فراموشمان نکنی عزیزم ........
 
معصومه گلدوست کوهساری
بیست وششم دیماه هزاروسیصد ونودچهار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد