به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی به نقل از خبرگزاری فارس، جواد صحرایی رستمی، رزمنده 9 ساله دفاع مقدس و مدیر نشر کنگره شهدای مازندران، فرزند «سردار رمضان علی صحرایی، از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» که همراه با پدر، بازیهای کودکانهاش را در معرکه رزم انجام میداد، به مناسبت ایام عملیاتهای حماسه و خون در گفتوگوی اختصاصی به بیان خاطرهای ماندگار از آن لحظات پرداخت که تقدیم به مخاطبان میشود.
سه ـ چهار ماه بعد از عملیات والفجر 8، به اتفاق بابا رفتیم به فاو و جاده شنی که منتهی میشد به کارخانه نمک.
بابا باز هم مرا رها کرد و سپرد به «رحیمی نامی»، لاغر و قدبلند بود، دیگر او را ندیدهام، بعضیها میگویند او به شهادت رسیده، عدهای هم میگویند زنده است، به نظرم از بچههای غرب مازندران بوده، او مسئول ستاد محور دو در فاو بود، محوری که بابا فرماندهاش بود، آدم خوش رو و مهربانی به نظر میرسید، با موتور افتادیم داخل جاده شنی، از شانس ما، موتور پنچر شد، پلاستیکِ لباسهام دستام بود، در مسیر طولانی که به افق ختم میشد، راه میرفتیم که ماشینی از دور به ما رسید، من ذوق کردم، ماشین جیپ بود، توقف کرد، آقای رحیمی با او خوش و بشِ گرمی کرد، متوجه شدم همدیگر را میشناسند، بعد فهمیدم مرتضی جارچی است، جانشین فرمانده محور دو، کاشانی بود و حالا از سرداران شهید استان اصفهان است، تمام صورتش لبریز مهربانی بود، در نخستین نگاه، خندید و ارتباطی بین من و او برقرار شد، انگار سالها مرتضی را میشناختم، او که از دیدن من جا خورد، از رحیمی پرسید: «آقای رحیمی، پهلوان کی باشند؟»
گفت: «نشناختید؟»
و همان طور که بازویش را تکیه داده بود به فرمان و خم شده بود سمت ما، گفت: «نه! این جا چی کار میکند؟ خیلی بچه است.» و بعد خندید.
گفت: «پسر آقای صحرایی است.»
سوار شد و گاز داد، همان طور که میخندید، رفت، یک ربع، زیر تیغه مستقیم آفتاب که میخواست گردنمان را ببُّرد، پیش رفتیم، تشنهام شده بود، مدام لبخند مرتضی جلوی چشمام میآمد، رسیدیم به سنگر فرماندهی، سنگر حالت بتونی داشت، خوشههای پر از خرما آویزان شده بود به دم در سنگر، نخستین چیزی که نظرم را جلب کرد، همین خوشههای خرما بود، از سنگر یک نفر آمد بیرون، باور نمیکردم، اصلاً نمیدانستم الان چه واکنشی باید نشان بدهم؟ پسرخالهام «اسماعیل مقدسی» بود که الان شوهرِ خواهرم هست، او به خانه ما در اهواز زیاد سر میزد، از تعجب داشت شاخ در میآورد، دهانش وا مانده بود، فکر میکرد دارد اشتباه می کند، من که ذوق زده شده بودم، جلو افتادم و گفتم: «اسماعیل! سلام، چطوری؟»
گفت: «خودتی جواد؟ این جا چی کار میکنی؟»
الان حدود چهل سال سن دارد، بیسیم چیِ محور بود، رفتیم داخل تا بابا بیاید، شب شده بود، بابا هنوز نیامده بود، نشستیم غذا خوردیم، فانوس هم زور میزد که همه جا را روشن کند، همان طور که به خاطراتم فکر میکردم، خیلی زود خوابم برد، خسته بودم، ناگهان سه چهار نفر را دیدم که بالای سرم بودند... .
یادم هست، اسماعیل به همراه یکی دیگر از بیسیم چیهایی که توی سنگر فرماندهی محور بودند، روی سرم دست میکشید تا از وحشت دربیایم و آرام شوم.
اسماعیل صبح برایم تعریف کرد: «بعد از شام خیلی زود خوابت برد، انفجارها زیاد شد، سنگر فرماندهی از طرف عراقیها شناسایی شده بود، چون بتونی بود هر چه میزدند تأثیری نداشت، فقط میخواستند وحشت ایجاد کنند، گلولهها و خمپارهها پشت هم میخورد به سنگر، یکهو از شدت انفجار، با ترس از خواب پریدی، مثل آدمهای مارگزیده، دور تا دور سنگر را میدویدی.»
بابا صبح آمده بود، غروب رفتیم کارخانه نمک، وارد سنگری شدیم که با همه سنگرهایی که تا حالا دیده بودم فرق میکرد، تخت قشنگ و شیکی داشت، پرچمِ عراقیها هم روی یکی از دیوارهای آن جا نصب بود، سنگر فرماندهی عراقیها بود.
هر از چند گاه، صدای سوت خمپاره و انفجاری در دور دست، زمین را تکان میداد و به همراه خودش، حس کنجکاوی من را هم بر میانگیخت، بابا غیر از این که تأکید کرده بود تنهایی جایی نروم، تأکید دیگری هم داشت و آن این که به چیزی دست نزنم؛ به دلیل آلودگی شیمیایی، یواشکی سرم را بیرون سنگر انداختم، تا چشم کار میکرد بیابان بود، منطقه کاملاً باز و آزاد، فضا، بوی ناامنی میداد، صبح زود بود، شاید یک ساعت بعد از نماز صبح، بابا که از سنگر زد بیرون، طاقت نیاوردم و از سنگر خارج شدم، اما دور و برم را چهار چشمی میپاییدم که یک وقت چشم بابا به من نیفتد، اگر متوجه بیرون آمدن من و سرپیچی از فرمانش میشد، تنبیه حسابی میشدم، نگاهی به بالای سنگر فرماندهی انداختم، مرتضی جارچی را دیدم، آن بالا خوابیده بود، نسیمی هم میوزید و بیابان را آرام میکرد، تعجب کردم از مرتضی که چه طور در این شرایط ناامنی، رفته پشت بام و تخت خوابیده، همان لحظه نوع نگاهام به جارچی عوض شد، شجاعت او هم اضافه شده بود بر مهربانیاش.
باید سرم را گرم میکردم، چشمام خورد به یک ساختمان کاملاً مخروبهای با فاصله بیست قدم، آن طرفتر از سنگر فرماندهی، بمبهای خوشهای ساختمان را خراب کرده بود، گل و کلوخها در آن جا پاشیده بود، همان اول نگاهم گیر کرد به یک چتر منوّر که وسط خرابهها افتاده بود، کارخانه نمک به طور وحشتناکی آلوده به شیمیایی بود، به وسایل دست میزدم؛ به چیزهایی که معلوم نبود عمل کرده باشند یا نه، لمسشان میکردم، که خودم را سهیم بدانم، بوی تندِ سیر و بوی گندیده، چیزی شبیه گوگرد، شامهام را تیز کرده بود.
عصر همان روز از دست «حاجی جوشن، سقای لشکر 25 کربلا» یک لیوان شربت خنک گرفتم و نوشیدم، طعم خنک آن شربت هنوز زیر زبانام مانده.
دفعه بعدی که جارچی را دیدم قبل از عملیات کربلای چهار بود، یک عده از فرماندههان گردانها و معاونان محور دو به اتفاق جمعی از رزمندگان، آن شب منزل مان بودند، جارچی، ولیالله نانواکناری، علی رضا بلباسی، موسی عمویی، عرب از پاسدارهای نکایی، پدر شهیدان طوسی، رمضان بامتی طوسی.