از خاطرات و سرگذشت برجای مانده شما ، دانستم که چگونه در مقابل آتش و
پولاد و اهریمن سینه سپر کردید و با خون خود ، خاک مذلت بر سر شیطان صفتان
ریختید. با همه شجاعت و رشادت و دلاوری ؛ تواضع و فروتنی تنها بخشی از صفات
والای شماست .
ای عزیز و مقرب درگاه الهی ، وای به حال روزی که شما ، ما را فراموش
کنید و به حال خودمان واگذارید ؛ هر چند ما نه تنها شما را بلکه خود را نیز
فراموش کرده ایم ...
آگاهید که گریه هایم در گلزار شما ، برای تیره روزی ، سرگردانی و
گمراهی خودم بوده وگرنه شما که عند ربهم یرزقونید و ما جیره خواران شما .
خوب میدانم که هرگاه دست یاری به سویتان دراز کردم دست رد به سینه ام
نزدید و هرگز فراموش نمی کنم که چگونه با پرتو نور خود ، بر دل ظلمت زده ام
، تاثیری شگرف و تحولی عظیم بر زندگی ام داشتید .... کوتاهی کردیم ...
فریب خوردیم ... فراموش کردیم ...
سردار شهید عمویی ؛
میدانم که هنوز در راه خدا به جهاد خود ادامه می دهید و میدانم که شما
زنده اید و این ما هستیم که مرده ایم و در دنیای مادیات غرق شده ایم .هنوز
تصویر شماست که بر لوح دلها حک شده و مایه دلگرمی ، امید و نیروی جهادگران
خدا جو ، عاشقان ولایت ، عدالت پیشگان راه هدایت و خدمتگزاران این ملت
میباشد.
بزرگی می گفت شهدا مانند شیشه عطری می مانند که با شکستن قفس ،و عروج ،
عطرشان فضای هستی را پر می نماید و آنگاه همگان به گوهر وجودشان و زیبائی
راهشان پی خواهند برد. .
بعضی مواقع جسورانه و ساده لوحانه از خدای خود شهادت را درخواست کردم و
بارها گفتیم اللهم الرزقنا توفیق الشهادة ... اما لحظه ای بر اعمال خود
اندیشه نکردم و اندکی به راهی که شما پیموده اید فکر نکردم و مثل همیشه با
راحت طلبی و بدون تلاش ، بهترین ها را از خدا خواستم
شهدا شرمنده ام.... ای رهپویان راه
انبیاء و اولیاء الهی و ای خونین بالان راه خدائی...شرمنده ایم
گرامی باد یاد و نام شهدای سرافراز شهرمان ؛ سردار شهید عمویی /شهید بازیار /شهید بوداغی
خادم الشهدا /علی اکبر بوداغی /تهران
می خواهم بنویسم ابرها در آسمان، درگذرند. در بیابان، بادها در سفرند. باران که می آید خیلی زود از نفس خواهد افتاد. برف که می بارد، به زودی آب می شود. سرما چند ماهی که می گذرد پَر می گیرد و تابستان، بالاخره تمام شدنی است.
می خواهم بنویسم من روزی فراموش می شوم، تو روزی از یاد می روی، و از ما سرانجام خاطره های حتی کوتاه، باقی نخواهد ماند. آدمها می آیند و می روند. قرنها به دنبال هم متولد می شوند و می میرند. دهه ها و سالها، به چاهِ تاریخ می افتند و ماهها و روزها به سرعت قطار، از جلو چشمهای زندگی، با بار خالی یا پُر، دور خواهند شد.
می خواهم بنویسم که بیایید بنشینیم و بنویسیم که از روز نخست تولد حضرت آدم (علیه السلام)، چه قدر انسان آمده اند و رفته اند. از انبوه مردها و زنهای آمده و در گذشته، چند تا اسم باقی است. راستی چند خاطره از آنها مانده؟ اگر مانده، از چه کسانی است؟
می خواهم باز هم بنویسم و بعد نتیجه بگیرم که: «او فراموش ناشدنی است. اسم او ماندنی و ماندگار است. او از یاد نمی رود، که به یاد می آید و در یاد می ماند.»
او چه کسی است؟
می خواهم بنویسم او «شهید» است. شهید ستاره است که تا آسمان هست، بدرخشد و به ما بنگرد. می خواهم بنویسم «شهید» هیچ وقت فراموش نمی شود، هیچ وقت از نام نمی افتد، و هیچ گاه از خاطره ها گم نمی شود.
شهید پرواز است، پرنده نیست. پرنده از یاد می رود؛ اما پرواز در ذهن می ماند؛ پرواز در خاطره ها باقی است.
می خواهم بنویسم جویبار روزی می خشکد. چشمه روزی تمام می شود. آبشار روزی به انتها می رسد؛ اما شهید مثل یک زمزمه است؛ زمزمه ای که در قُل قُل چشمه است، در شرشر آبشار، و در جوشش جویبار. این زمزمه، مثل خاطره ای است دل انگیز که در دفتر دلِ هستی، ماندگار خواهد بود.
می خواهم بنویسم تقویمها می آیند و برگ برگ می شوند و می گذرند؛ اما اسمِ شهید مثل روز جمعه، بر زبانها هر هفته در تکرار است. مثل روز عرفه، هر سال زنده می ماند، و مثل روز عاشورا، هر بار بزرگ تر و پربارتر می گردد. مثلِ نماز اول وقت، هر روز به یاد می آید و ما را به خدا پرواز می دهد.
می خواهم بنویسم که شهید یاد است، یادمان است. اسمِ شهید را تنها بر دیوارها و تابلوهای خیابانها و محله ها و کوچه ها یا در کتابها نمی نویسند. عکس شهید تنها زینت قابها نیست. اسم شهید در آسمان نوشته شده، عکس شهید در چشم دریاهاست، و در نگاه محرم پرنده ها و پروانه ها.
شهیدان، پیامبرانند، شهیدان امامانند. شهیدان عالمانند و عاشقان و بیدلان. من و تو کاش مثل شهید، تمام نشویم؛ کاش اگر شهید نیستیم، راهِ شهید باشیم! بوی شهید باشیم و خاطره و خویِ شهید.
خادم الشهدا /علی اکبر بوداغی /تهران
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
گرامی باد یاد و نام شهدای مظلوم و سرافراز استان مازندران /شهرستان همیشه قهرمان قایمشهر
باالاخص سردار مظلوم شهید جاوید عمویی /یادت گرامی /نامت ماندگار
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم *
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم