پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران
پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

باباجان! زودتر دشمنان را بکش و پیش ما بیا !

 

باباجان من و سوده دلمان برایت تنگ شده است. زودتر دشمنان را بکش و پیش ما بیا و ما را بیرون ببر زیرا از وقتی که شما به جبهه رفتید مامان ما را هیچ جا نبرده.
شهید محمد اصغریخواه، فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان بود که در 9 فروردین ماه 1367 در عملیات والفجر 10 به شهادت رسید.
همسرش در خاطراتی که از این شهید بیان می کند، آورده است: توی صحبت های مقدماتی قبل از ازدواج قول پنج سال زندگی رو بیشتر به من نداده بود. اواخر که به شش سال رسیده بود به رُخ می کشید و می گفت: « خلف وعده کردم. (کول دار بون آغوز پیداودی) یعنی زیر درختی بی ثمر، گردو پیدا کردی.»

ثمره این ازدواج دوفرزند به نام های «سجاد و سوده» است که یقیننا در حال حاضر به یک زن و مرد کامل تبدیل شده اند.
حضور پدر در صحنه های نبرد باعث شده بود که کودکان دلشان برای بابا بیشتر تنگ بشود و برایش نامه بنویسند. این خطوط سطرهای از نامه آقا سجاد به پدرش است که با دست خط خود آن را نوشته است.

یکی از همرزمان شهید اصغریخواه می گوید:
« برای اولین بار بود که پسرش براش نامه نوشته بود. با افتخار نامه رو می خوند و به ماها که مجرد بودیم می گفت: "شما ها چه می دونید متاهل بودن یعنی چی؟ ببینید پسرم برام چی نوشته؟ " او چندین بار نامه رو خوند و گریه کرد.

* متن نامه سجاد به پدرش:

به نام خدا

خدمت پدر بزرگوارم سلام

امیدوارم که حالتان خوب باشد. باباجان من و سوده دلمان برایت تنگ شده است. زودتر دشمنان را بکش و پیش ما بیا و ما را بیرون ببر زیرا از وقتی که شما به جبهه رفتید مامان ما را هیچ جا نبرده. من همیشه به مدرسه و سوده به کودکستان می رود. ما همیشه سفارش شما را به یاد می آوریم. باباجان من به شما قول می دهم که پسر خوبی و مانند شما دلیر باشم و نمرات خوب بگیرم.

خدانگهدار شما پسرت سجاد 

 

منبع:فارس

روستای وسطی کلاء از توابع شهرستان قائمشهر در استان مازندران

روستای وسطی کلاء از توابع شهرستان قائمشهر در استان مازندران است + تصاویر
























تصاویر: احمد صفری از قائمشهر

جانبازی که لیف می فروشد **حکایتی تلخ ، ولی خواندنی**

«حسن خمپاره» دیگر خمپاره‌انداز نیست. او حالا کنار پیاده‌رو خیابان مختاری نزدیک راه‌آهن لیف و کیسه حمام می‌فروشد. محمدحسن ‌استاد معمار جانبازی که جای سالم در بدنش ندارد ، تا همین چند روز پیش سر پل امیر بهادر کنار یک داروخانه قدیمی بساط اسباب بازی پهن می‌کرد. بیست روز است که خانه‌اش را عوض کرده آمده چهار راه مختاری پایین تر از خیابان مولوی. توی بساطش دیگرعروسک های باربی و خرسهای پاندا و تفنگ های ساچمه‌ای ندارد. تا همین بیست روز پیش سربازهای تفنگ به دوش را ردیف می‌کرد جلوی بساطش. پیاده‌ها جلو، سواره‌ها عقب.

می گفت آرایش‌شان دفاعی است سربازهایی که همه ستاره‌دارند و ستاره‌های‌شان توی نور غروب تابستانی می درخشد اما محمدحسن سرباز قدیمی در این دنیا یک ستاره هم ندارد. یک گاری دستی دارد و یک عصا و یک کارت از بنیاد جانبازان.
«به من می‌گفتند حسن 106 و حسن خمپاره. چون با این دوتا خوب کار می‌کردم.» حالا حسن خمپاره دست می‌کند توی کیسه حمام وخم می‌شود جلو روی عصا و روی زانویی که مفصل درست و حسابی ندارد تا به مشتری اش نشان دهد که جنس کیسه مرغوب است و خوب چرک را وامی‌تاباند. او نشسته و ما ایستاده: «این مشتری ها نمی‌خرند. فقط سوال می‌کنند. اگر این قاب عکس پنج هزار تومنی را بگویم پانصد تومان هم نمی‌خرند. می‌پرسند که پرسیده باشند.»

محمد حسن می‌گوید و توی گفته‌هایش تنها یک بار نمی‌تواند جلوی گریه‌اش را بگیرد. نفسهایش که به سختی پایین رفته به سختی بالا می کشد ونگاهش را به دوردستها بست می‌زند. دنبال یک چیزی توی گذشته‌ها می‌گردد. از یک کانال حرف می‌زند. گنگ ومبهم . انگار خاطره‌ای را به زحمت از کنج ذهنش بیرون می‌کشد: « والفجر مقدماتی عراقی ها یک کانال درست کردند از مین و آ ب و سیم خاردار. خیلی از بچه‌ها توی کانال ماندند. دوستم هفده تا تیر خورد. حتما باورنمی‌کنی. لابد باور نمی کنید حق دارید مگه آدم می‌تواند باور کند که بچه‌‌ها از گرسنگی توی اون کانال بند پوتین می‌خوردند. حالا هم برای دوا و درمان از این اتاق به آن اتاق بایدالتماس کنند.»
محمد حسن بیست روز پیش به درخواست صاحبخانه اسباب کشی کرده و آمده چهار راه مختاری. «به زحمت خانه پیدا کردم. خانه‌ها و اجاره ها خیلی بالا رفته. هر وقت کسی می‌آید تلویزیون و می‌گوید اجاره‌ها کم می‌شود همین فردایش حتما اجاره‌ها افزایش پیدا می‌کنه. از حساب و کتابش سر در نمی آورم.»

قبلا اسباب بازی بیشتر توی بساطت بود، زدی تو کار صدف و لیف حمام؟
پهن کردن بساط دردسرهای خودش را دارد . باید مواظب باشی چیزی که می‌فروشی مغازه‌های اطراف نداشته باشند که مانع کسب آنها نشوی وگرنه دو روزه باید وسایلت را جمع کنی و بروی. آن موقع ها هم با داروخانه‌ای که کنارش بساط پهن می‌کردم چند بار دچار مشکل شدم.

چند ماه سابقه جبهه داری؟
39 ماه. توی جبهه‌های جنوب و شمال جنگیدم.می‌شود بیشتر از سه سال.

کدام قسمت های بدنت بیشتر مشکل دارد؟
لگنم منهدم شده،مفصل مصنوعی گذاشتند.مفصل زانو ندارم. دستم سرم و چونه‌ام . یه مقداری شیمیایی وموجی هم شدم.

اعصابت با چه چیزهایی تحریک می‌شود؟
سرو صداها ی بلند، بوق ماشین ها. اگه یکباره صدایم کنند .چیز های ناراحت کننده. صدا و گریه بچه‌ها.

چطوری پس خیابان شلوغ را تحمل می‌کنی؟
مجبورم. مجبورم.از سر ناچاری.

وضعیت کاسبی‌ات چطوره؟
اگه جنسهایم جور باشه و مثل الانی که شما آمدید کم و کسری نداشته باشه بالاخره در آمدی دارم.از بیکار بودن بهتره.اسباب بازی ،کیف پول و قاب عکس می فروشم.

انگار صدف هم داری ؟
این صدفها را دوستم از خلیج فارس آورده . گفت بذار توی بساطت و بفروش. مردم هم دوست دارند برای توی گلدون وتوی آکواریوم استفاده ‌می‌کنند.

آخرش می خوای چکار کنی؟
قبلا یه بار رفتم روبه‌روی صدا و سیما خوابیدم روی روزنامه‌ای که کف خیابون پهن کرده بودم.با مسئولم صحبت کردند و گفت که قول می‌دهم وام بلاعوض بدهیم. وقتی رفتم اونجا گفتند که ما همچین قولی نداده‌ایم.وضعیتم که از این بدتر نمی‌شه حاضرم هر بلایی سرم بیاید اما زن و بچه‌ام تو آسایش باشند.

مشکل اساسی برای درمان‌تان چیه؟
می‌گویند شما برو فیزیو تراپی بعدا بیار ما پولش را می‌دهیم .بعد درمان یک میلیون تومانی را 150 هزار تومان می‌دهند.
الان من به درصدم اعتراض کردم . فکر کنید با این بدن درب و داغون درصدم را 25 درصد اعلام کرده‌اند. بعد دکتر فرستادند تا بررسی کند. خود دکتره تعجب کرده بود . گفتند باید بروی از بیمارستان‌هایی که در آنها بستری شده‌ای نامه بیاوری. من توی بیمارستان کرمانشاه،اهواز ، مشهد، اندیمشک و خیلی جاهای دیگر بوده‌ام. من که تارفتن به بنیاد جانبازان با این وضعیت پاهام جون به سر می‌شم چطوری باید برم شهر به شهر بگردم و نامه بیارم . رفتن به این شهرها هزینه دارد. حداقل باید یه شب یه جایی بخوابم. من اوضاع پاهام مناسب نیست نمی توانم از دستشویی عادی استفاده کنم. باید یک جای مناسب باشم. این وظیفه من نیست که درصدم را تعیین کنم. وظیفه نهادهای مسئوله والا کشورهای دیگر این کارو با بازمانده‌های جنگشون نمی‌کنند . برای آنها امکانات خوبی فراهم می‌کنند. من توی تعیین درصد جانبازی‌ام هم مشکل دارم.ما هشت سال ، نه که هشت روز و هشت هفته و هشت ماه، ما هشت سال توی جبهه روبه‌روی قدرت‌های بزرگ جنگیدیم .در برابر آمریکا و انگلیس و آلمان و ....همه به خاطر خدا. بی هیچ چشمداشتی. چون خدا گفته که باید از سرزمینت دفاع کنی. باید از ناموست دفاع کنی اما حالا به مراقبت احتیاج نداریم. نه چیز اضافه‌تری.

مسئولیتت توی جبهه چی بود؟
کارهای توی جبهه‌ام همه خدایی بود. و الا من یه جوان هفده ساله بودم. که تازه توی پارکینگ، ماشین بابای خدا بیامرزم را بر می‌داشتم و چند متر می‌بردم جلو و چند متر می‌آوردم عقب اما وقتی رفتم جبهه با چند روز تمرین شدم یه راننده تمام عیار.
در عملیات والفجر مقدماتی رمل ها جلوی راه را گرفته بودند و ماشین‌های سنگین نمی‌توانستند رد بشوند و تانک ها توی آنها صفحه کلاج می‌سوزاندند اما بسیجی‌ها با یک عالمه تجهیزات و سلاح توی رمل ها می‌دویدند.چند جور اسم داشتم .گاهی که راننده یک لندرور عراقی بودم به من می‌گفتند حسن 106. گاهی هم حسن خمپاره. با دو روز آموزش خودم، مسئول آموزش بقیه شده بودم.

مردم چطوری برخورد می‌کنند. کسی متوجه می‌شود شما جانباز جنگی؟
سالها از جنگ گذشته. مردم یه جورهایی جنگ را فراموش کردند، یعنی نسل عوض ‌شده. جوانها هم که اصلا جنگ یادشون نمی‌یاد.

فرق مردم امروز و دیروز چیه؟
ان موقع ها وقتی از جنگ بر می گشتیم، تاکسی های دم راه‌آهن به ما التماس می‌کردند که مجانی سوار ما شین‌شان بشیم. سر سوارکردن‌مان دعوا می‌شد. حالا اگر بروی توی اداره‌ای بگویی جانبازی تحویلت نمی‌گیرند. یه جوری تبلیغ شده که انگار ما حق بقیه را داریم می‌خوریم اما وضعیت ما این است که می‌بینید . اگر مجبور نمی‌شدم، کنار خیابان چکار می‌کردم. مجبورم ،مجبورم چون یخچال خونه‌ما خالیه باید پرش کنم.

قبلا چه کاری داشتی؟
کارم آنتیک فروشی بود . باورکنید که یکی از بهترین آنتیک فروشهای تهران بودم. می آمدند دنبالم تا بروم برایشان دکور آنتیک فروشی بزنم . کار و بارم سکه بود. مجروح که شدم کار و بارم از رونق افتاد . این کار پول اساسی می خواست که من نداشتم.

منبع: تهران امروز