پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

تصویر/ مظلومیت سربازان امام روح الله، اشک انسان را در می آورد!

اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی: گزارش سیدمصطفی رضایی/ تصویر تکان دهنده ی زیر در شب 19 بهمن 91 در گردهمایی رزمندگان گردان امام محمدباقر(ع) در مصلای قائمشهر، گرفته شده است. جانبازی که گرد پیری بر سر دارد و چه کوله باری را با خود حمل می کند! یک کیف کوچک که درون آن اکسیژن و لوله تنفس قرار دارد.به چشم شاهد بودم که این پیرمرد با چه مشقتی هر از چند گاهی ، ماسک تنفس را به خود وصل و جدا می کرد. صدای نفسش چه خس خسی داشت و چشمانش بی اختیار قرمز و اشک باران می شد. در حین مراسم، دائماً زیر نظرم بود. زمانی که اکسیژن را جدا میکرد، اسپری تنفسی در جیب داشت و وقتی سرفه هایش سنگین و سنگین تر میشد، چند بار در دهان خود، اسپری می زد! با همه ی این احوال ، بعد از اینکه عکس گرفتنم از این عزیز جنگ تحمیلی، تمام میشد، سری تکان می داد و لبخند ملیحانه و معصومانه ای می زد. 

خداوند به حق زهرای اطهر(س) و به حق امام عصر( ارواحنا له‌الفداء) همه ی جانبازان ،خاصه این پیرمرد زخمی جنگ را، شفای عاجل عنایت و کرامت کند . انشاالله  

 

 

عکس از سیدمصطفی رضایی

شبی که جبهه نرفته، رزمنده شدم! / خاطره یک شب آسمانی+تصاویر

اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی: همزمان با سالروز  عملیات والفجر8 ، در هفتمین شب دهه مبارک فجر (پنج شنبه 19 بهمن ماه 1391)رزمندگان و فرماندهان گردان 557 امام محمدباقر(ع) لشکر عملیاتی 25 کربلا گردهمایی باشکوه و خاطره انگیزی را برگزار کردند که در آن از جانبازان و رزمندگان آن روزگاران  ، تا خانواده های معظم شهیدان ، مسئولان و قشرهای مختلف مردمی ، حضور داشتند.  

 

 خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید عمویی،گزارشی متفاوت از این شب خاطره انگیز نگاشته است که با هم می خوانیم.  

 

با نام پاکت ای با جبروت با عظمت ، می نگرام!

ربَ اشرَح لی صَدری وَ یَسِّرلی اَمری وَاحلُل عُقدَةَ مَّن لَّسانی یَفَقهُوا قَوُلی

گردهمایی رزمندگان و فرماندهان گردان 557 امام محمدباقر(ع)

مکان: مصلای بزرگ شهرستان قائمشهر-استان مازندران

زمان: پنج شنبه ، نوزدهم بهمن ماه ، یکهزارو سیصد و نود و یک هجری شمسی

به قلم:     عبد فانی، سید مصطفی رضایی  

میخواستم  لحظه لحظه عمری که تا به امروز بر من گذشت را به خاطر بیاورم- بنگارم و بگویم – اما نشد! شبی به این شیرینی در طول زندگیم نداشتم! 2 شب برای من آسمانی ترین شب های زندگی ام رقم خورد! اولین شب ، شبی بود که به مدینه منوره رسیدم ویادم هست وقتی هواپیما بر فرودگاه مدینه فرود آمد ، در قدم اول ، حرم پیامبر اکرم(ص) اولین مکانی بود که درآن پا گذاشتم و چه سعادتی که  اولین بار در طول عمرم بود که چشمم به غربت بقیع افتاد! در آن نیمه شب، در کنار بقیع و حرم پیغمبراسلام(ص) لحظه ای نشستم! آن شب اشک بی اختیار جاری بود! البته لگد آن مامور نظامی عربستانی را فراموش نمیکنم که به من زد و گفت :" نًذهًب مِن هُنا!"

بعد از آن شب، هیچ شبی برای من صفای آن شب را نداشت! اما امشب یعنی دقیقا در شب جمعه ی مصادف نوزدهم بهمن ماه یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی به یکباره، قضیه تغییر پیدا میکند !  دیشب به مهمانی لاله ها دعوت شده بودم!  دیشب یادگاران گردان 557 امام محمدباقر(ع) لشکر25 کربلا دور هم جمع شده بودند! حاج صادق آهنگران آمده بود! سردار رشید اسلام، حاج مرتضی قربانی بزرگوار آمده بود که لیاقت داشتم از نزدیک زیارتش کنم!

 هنوز رنگ و بوی جبهه می دهد این سردار بزرگ!  

            

خوش و بشی به پا شده بود! محشری برپا بود! هرکسی با نگاه های غریبانه، رفیقی شفیق و قدیمی خود را به یاد می آورد و عاشقانه در آغوش می گرفت! جانبازی که تازه آمده بود را بخاطر دارم که عصایش را در کنارش گذاشت و در گوشه ای نشست، ناگهان برادری با موهای کاملا سفید با شعف و شادی به سمتش آمد و چشمانش را از پشت گرفت و به او گفت:" حاج احمدآقا! بدون لباس غواصی آمدی؟ بریم اروند یه تنی به آب بزنیم؟!!! "

آری! دیشب به مهمانی لاله ها دعوت شده بودم! هنوز هم باورم نمی شود ! دائماً به خودم می گفتم: اینجا چه خبر است؟! چه محشریست؟! در دل گفتم : خدایا! اینان کیستند! منو این همه سعادت؟! منو این همه محبت؟! منو و این همه لیاقت؟!

کنار مزار 5 شهید گمنام در وسط مصلای ثارالله قائمشهر ، فاتحه ای خواندم ، هرچه  نزدیک تر می شدم ، بوی عجیبی میامد! آهان ! یادم آمد! آنجا بوی بهشت میداد! تازه فهمیدم ! میهمانانی از بهشت آمده بودند!

راستی!!!!

   سردار بلباسی! سردار عمویی! سردار خنکدار! سردار شیرسوار! شماها کجا نشسته بودید؟!

ببخشید منو! چشمانم شماها را ندید!

 هنوز در مقابل چشمانم است ،آن جانبازی که روی ویلچر نشسته بود و شنیدم که خطاب به من گفت: جوان! عکس میگیری؟! گفتم : با اجازه شما!

 گفت:  دلِ سوخته ای دارم! دوربین تو میتواند از دل سوخته ام عکس بگیرد؟!!!!

دستانم لرزید! بغضم ترکید! خدایا!

بگذریم!

از در ورودی که وارد شده بودم، مرا راه نمیدادند! از من پرسیدند تو که سنت نمی خورد رزمنده ی دوران جنگ گردان امام محمدباقر(ع) باشی، نمی توانی داخل بروی! اطرافم کسی را نمی شناختم! فرزندان سردارشهید عمویی هم دور بودند و مرا نمیدیدند! ناخودآگاه در دل آرام گفتم :بابا موسی! من به عشق حضور در مراسم شما آمدم!(من به خاطر عشق خاصی که به سردارشهید عمویی ، پیدا کردم خیلی وقت ها ، در مشکلاتم ، نام " بابا موسی " بر زبانم میاید! عادت کردم!) ناخودآگاه دیدم در همین جلوی درب، بزرگ مردی متواضع، خاکی و دوست داشتنی ، سرهنگ ابکایی بزرگوار، که جداً ، از عمق قلب ایشان و همرزم سلحشور و خاکی و مهربانش، سرهنگ روحانی بزرگوار را دوست دارم، حضور دارند، جلو رفتم و سلام و احوال پرسی کردم و برگشتم به نگهبانان گفتم که من فامیل سرهنگ ابکایی هستم و خدارو شکر مرا راه دادند! البته وقتی در حین مراسم، کنار آقا علیرضا عمویی(فرزند رشید، سردارشهید عمویی)، نشسته بودم، ماجرا را نقل کردم ، زد زیر خنده! گفتم چی شده؟! گفت : " سید! اون درب ، مخصوص ورود رزمنده های گردان امام محمدباقر(ع) بود!"

 پیش خودم گفتم! عجب سعادتی! جبهه نرفته ، رزمنده شدم!!! 

              

 البته به قصد و هدف برداشتن عکس و فیلم و مطلب برای وبسایت سردارعمویی، هم رفته بودم که ناگهان برادر بزرگوارم، محمد حسین جان، فرزند ارشد، سردارشهیدعمویی، به سمتم آمد! خوش و بشی کردم! وای که چقدر این بشر خاکی و دل مهربان است! البته صفا و بزرگی و تواضع ، تنها خصوصیت محمدحسین نیست! آقاحمیدرضا،آقاعیسی ،آقاعلیرضا وآقا کمیل عزیز، برادرانش هم مثل خودش هستند! خدا پدر بهشتی شان را رحمت کند و خدا سایه ی (حاجیه خانم) مادر پاکدامن و مومنه و بزرگوارشان را که زینب گونه ، هم برادر نازدانه اش و هم شوهر دلبندش را فدای اسلام و انقلاب کرد، حفظ کند.انشاالله 

               

ناگهان آقا حمیدرضای مهربان(فرزند رشید دیگر سردارشهید عمویی) هم به سمتم آمد! البته گرمی و صفا و صمیمیت آقا حمیدرضا هم خود از جنس دیگریست! وقتی در اون فضا دیدمش، بی درنگ به یاد دست نوشته های پدر شهیدش افتادم که در بعضی از نامه ها خطاب به او می نوشت:

" فرزند شلوغم!  آقا حمیدرضا !!!"

بگذریم

              

عزیز باصفایی بود که در کنار آقا حمیدرضا و آقا محمدحسین ایستاده بود، من توفیق آشنایی با او را نداشتم ، آقا محمدحسین گفت که ایشان فرزند حاج آقا اسلامی  است! خیلی خوشحال شدم! به پدر بزرگوارش که از دوستان قدیمی پدر بزرگوار بنده ی حقیر است، ارادت زیادی دارم.

 حاج مهدی اسلامی ، اولین برادر عزیز و مهربانی که من در آن مراسم با او آشنا شدم و رسماً نام او ، همچون پدر سلحشور و متواضعش، در لیست خوب ترین های زندگی ام ، در ذهنم ثبت کردم. خوش سیما و متواضع و دوست داشتنی. خیلی زود گرم گرفتیم. از سایت سردارعمویی گفت و از نظرات سازنده اش بهره گرفتم . دوربین دیجیتال خودش را درآورد و گفت: که با این دوربین هم تصویر بگیرید خوب میشود. البته بماند که تا لحظه ای که دوربین حاج مهدی دستم بود، همش دلهره داشتم، آخه به من گفته بود: تازه خریدم! اما خداروشکر امانت دار خوبی بودم. خیلی خیلی دوربین این برادر عزیزم، به کارم آمد .

بگذریم! 

               

از دور آقا محمدعلی شیرسوار عزیز ، فرزند بزرگوار سردارشهید حاج جعفر شیرسوار را دیدم، چون    2-3 باری سعادت داشتم زیارتش کنم، به سمتش رفتمو سلام و احوال پرسی کردم! محمدعلی، کسی بود که وقتی اولین دیداری که قبلاً ملاقاتش کردم، اونقدر چهره با محبت و معصوم و نورانی داشت، که بخواهد یا نخواهد ، مهرش در دلم رفت! اسم او هم در همان ابتدای آشنایی، در ذهنم، در لیست خوب ترین ها ، ثبت شد، به همین خاطر هرباری که می بینمش ، خیلی خوشحال میشوم و به مانند همه، حس خوبی نسبت به این برادر عزیزم دارم.

در کنار آقا محمدعلی، جوان خندان و مهربان دیگری ایستاده بود! نمیشناختمش! اما نشناخته با محبت و معصومیت خاصی ، با من سلام و احوال پرسی کرد! با اینکه مرا نمیشناخت اما عجب صفا و صمیمیتی داشت! بعدکه جلوتر آمدم ، از آقاعلیرضای عموئی عزیزم،  سوال کردم: من تا حالا فرزند سردارشهید بلباسی را ندیدم! او کجاست؟!  از دور به من نشان داد!. ای داد بیداد! او همان جوان مهربان کنار آقا محمدعلی شیرسوار بود! ناخودآگاه یاد ابهتی که از سرداربلباسی در ذهنم داشتم افتادم و دوست داشتم ساعت ها نگاهش کنم ، همینطور که چهره اش را نظاره میکردم، صدایی در گوشم پیچید و آن صدای ضبط شده ی بی سیم دوران جنگ بود که میگفت: " بلباس ! بلباس ! صحرا! .... " 

           

قرائت قرآن شروع مراسم با فرزند برومند سردارشهید صالحی ، علی آقا بود، جنس صدا و سوز تحریرش، برایم قلباً گوش نواز بود. در ادامه مراسم ، مجری برنامه گفت که آقای حمیدرضا خنکدار، فرزند رشید سردار دلیر علی اصغر خنکدار،  دکلمه ای را قرائت می کند. اولین باری بود که روی مهربان و آرام آقا حمیدرضا را ملاقات می کنم . وای که پدر دلیرش ، در زمره ی پهلوانان ثبت شده در ذهنم است و از اینکه می دیدمش بی نهایت خرسند بودم. جانگذار بود ، وقتی آقاحمیدرضا ، نام نامی "پدر " را بر زبان می آورد، لرزه بر تنم می افکند. خواستم بپرسم : که ای حمیدرضا جان! چرا وقتی نام پدر را بر زبان می آوری، لرزه بر زبانت می افتد برادرم؟!

ناخودآگاه یاد فرازی از دست نوشته ی پدر نازنینش، افتادم که نوشتند:

خداوندا،  به حق هشت و چهارت، زما  بگذر ، شتر دیدی ، ندیدی...

نوبت به سردار خاکی روزگارمان ، حاج مرتضی قربانی رسید. بیاناتش روح از انسان جدا میکرد و به بیش از 25 سال قبل می برد.... حتی برای من که آن روزگار را ندیدم و لمس نکردم...

 ولی سردار! چه تکان دهنده و تاثیرگزار یاد امام راحلمان کردی و چه زیبا انقلاب و جنگ را معنا کردی... حق با شماست....

 آن جنگ بزرگ، گنجی بزرگ است...

سردار قربانی عزیز هم بیانات شیرینش به پایان رسید. 

            

اما زمان به سر آمد و صدایی آشنا بر پشت تریبون رفت.

 سردار دلسوخته ! حاج صادق آهنگران عزیز!

ناخودآگاه یاد اشعار ضبط شده ی حاج صادق در زمان جنگ افتادم :

 راه ما ، از دل دریاست ،بیا تا برویم....کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم...

جای شهدا خالی بود! چقدر اشعارش سوز و گداز داشت!

خواستم بیشتر بنگارم و دیدم حاج صادق ، حرف و خاطره را تمام کرد و تصمیم گرفتم پایان خاطره ی خاطره انگیز ترین شب زندگیم را با اشعار مردانه ی حاج صادق آهنگران به پایان  برسانم.... از همه شما عزیزان، التماس دعا دارم....

 

فصل‌های پیش از این هم ابر داشت*** بر کویرم بارشی بی‌صبر داشت
پیش از اینها آسمان گلپوش بود*** پیش از اینها یار در آغوش بود
اینک اما عده‌ای آتش شدند*** بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند
از بلند از حلق ها آویزها*** قلب‌های مانده در دهلیزها
بذرهایی ناشناس و گول و گند*** از میان خاک و خون قد می‌کشند
بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند*** ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند
عده‌ای حسن القضاء را دیده اند*** عده‌ای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند*** از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند
آی بی جان ها! دلم را بشنوید*** اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست*** بین ابروها ، رد قناسه چیست
تو چه می‌دانی سقوط "پاوه” را*** "عاصمی” را "باکریرا "کاوه” ‌را
هیچ می دانی”مریوان” چیست؟‌ هان *** !هیچ می‌دانی که "چمران‌کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟*** هیچ می‌دانی "دو عیجی”‌ در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است*** این زبان سرخ نسلی بی سر است
با همان‌هایم که در دین غش زدند*** ریشه اسلام را آتش زدند
پای خندق‌ها احد را ساختند*** خون فروشی کرده خود را ساختند
زنده‌های کمتر از مردارها*** با شما هستم، غنیمت خوارها
بذر هفتاد و دو آفت در شما*** بردگان سکه! لعنت بر شما
باز دنیا کاسه خمر شماست*** باز هم شیطان اولی الامر شماست
با همانهایم که بعد از آن ولی*** شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟*** باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد *** این سکوت مرده را درهم نورد
از نسیم شادی یاران بگو*** از "شکست حصر آبادانبگو!

از شکستن از گسستن از یقین*** از شکوه فتح در "فتح المبین

از "شلمچه”، "فاو”‌ از "بستان” بگو *** از شکوه رفته! از "مهران”‌ بگو!

از همانهایی که سر بر در زدند*** روی فرش خون خود پرپر زدند
شب شکاران سحر اندوخته*** از پرستوهای در خود سوخته
زان همه گلها که می بردی بگو ***از "بقایی” از "بروجردی” بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند*** از پلنگانی که مهتابی شدند
عشق بود و داغ بود و سوز بود*** آه! گویی این همه دیروز بود
اینک اما در نگاهی راز نیست*** تیردان پرتیر و تیرانداز نیست
نسل های جاودان فانی شدند*** شعرها هم آنچه می دانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند*** نسل های نانجیبی آمدند
ابتدا احساس هامان ترد بود*** ابتدا اندوهامان خرد بود
رفته رفته خنده ها زاری شدند*** زخم هامان کم کمک کاری شدند
خواب دیدم دیو بی‌عار کبود*** در مسیل آرزوها خفته بود
خواب دیدم برفها باقی شدند*** لحظه‌های مرده ام ساقی شدند
ای شهیدان! دردها برگشته اند*** روزهامان را به شب آغشته‌اند
فصل هامان گونه‌ای دیگر شدند*** چشمهامان مست و جادوگر شدند
روحهامان سخت و تن آلوده‌اند*** آسمانهامان لجن آلوده‌اند
هفته ها در هفته ها گم می‌شوند*** وهم‌ها فردای مردم می‌شوند
فانیان وادی بی سنگری*** تیغ ها مانده در آهنگری
حاصل آغازها پایان شده است؟*** میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟
شعله ها! سردیم ما، سردیم ما*** رخصتی، ‌شاید که برگردیم ما
"
یسطرون” ‌هم رفت و ما نون مانده‌ایم*** بعد لیلا باز مجنون مانده‌ایم
بحر مرداب است بی امواج،‌آی ***!عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!

یک نفر از خویش دلگیر است باز*** یک نفر بغضش گلوگیر است باز
زخمی‌ام، اما نمک… بی فایده است*** درد دارم، نی لبک… بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت*** لشگر چنگیز از روحم گذشت

تصاویر از سید مصطفی رضایی

یادگاران گردان امام محمدباقر(ع) و غبارروبی گلزار شهدای قائمشهر

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی: در سالروز یادو خاطره عملیات غیورانه ی والفجر 8 ، و در هفتمین روز از دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی ایران (19 بهمن ماه 139۱) رزمندگان و یادگاران گردان 557 امام محمدباقر(ع) لشکرعملیاتی 25 کربلا، به اتفاق رییس محترم بنیادشهید قائمشهر ، فرماندار،بخشدار و نماینده محترم مردم در مجلس شورای اسلامی و تنی چند از مسئولان شهری قائمشهر به اتفاق بزرگان ارزشمند این گردان ، از جمله سرهنگ پاسدار روحانی، سرهنگ پاسدار ابکایی، سرهنگ پاسدار اسلامی و خانواده های معظم شهداء، با زیارت گلزار شهدای قائم شهر ، به غبار روبی و تجدید پیمان با شهیدان پرداختند.  

 

  

  

 

  

  

   

  

 

تصاویر از برادر مهدی اسلامی و  

پسر نازنینش، آقا محمدمتین اسلامی