پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

فرمانده بی سرِ لشکر25 درآخرین لحظه شهادت پشت بی سیم چه گفت؟

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عمویی: شهید توسط بی سیم در حال صحبت کردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می کردند که مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت!، جالب اینجاست که به زبان مادری خود صحبت می کرد و جالب تر اینکه آخرین کلمه شهید که پشت بی سیم می گفت این بود......


بسم الله
چقدر مگر می شودعقب افتاد از قافله شهدا،چقدر؟
گفته بودم که بایدکمتر بنویسم
اگر می خواهی دلیلش را بدانی،درخود جستجو کن!
راستی پائین تر از درجه سرباز هم درجه ای هست؟ نقش خنده ی تلخی بر گونه ام نشست،آن سان که خود را افسر نامیدم در این جنگ
غافل از اینکه جنگ را هم سالهای سال است ، باخت کرده ام ....
برهانش
قلمی است که در دست شهداست
ولاغیر
شرمنده شهدا

آنچه می خوانید روایتی است از سلوک عاشقانه سردار بی سر،فرمانده گردان مسلم بن عقیل لشکرخط شکن وخط نگهدار 25 کربلا شهید ذبیح الله عالی کردکلائی.

 

 

سردار بی سرشهیدذبیح الله عالی سمت راست

 

 درتابستان گرم سال 1332 ،درروستای کردکلا بخش جویبار در خانواده ای کشاورز متولد شد.چون پدرش قبل از تولد او فوت کرده بود،مادر نام پدرش ذبیح الله را براونهاد.مادرش زنی مومنه بود وبا کشاورزی مخارج زندگی را تأمین می کرد.

او تحصیلات ابتدائی را در روستای محل تولد خودگذراندوپس از آن برای تحصیلات به قائم شهر مهاجرت کرد.

در کنار تحصیل به ورزش کشتی محلی علاقه بسیار داشت. دارای روحیة پهلوانی و منش مردانگی بود. مدتی بعد از اخذ دیپلم با "سمیه واگذاری” که برادرانش از پهلوانان کشتی بودند و با ذبیح اللّه دوستی و رفت و آمد خانوادگی داشتند در سال 1355 ازدواج کرد. اولین فرزند آنها "زینب” در سال 1356 متولد شد و او از داشتن فرزند دختر بسیار خوشحال بود.

از همان دوران جوانی، فردی پر شور و طرفدار محرومان بود و با همه با تواضع و احترام رفتار می کرد. از آزار مردم پرهیز داشت و از افراد بی قید و بند و لاابالی متنفر بود. سعی می کرد سختیها و مشکلات را متحمل شود و مشکلات دیگران را حل کند. به خاطر همین روحیه بود که با آغاز مبارزات مردم ایرن علیه رژیم طاغوت فعالانه در مبارزات، راهپیماییها و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار شرکت در مجالس مذهبی در انجمن اسلامی محل فعالیت داشت و با هزینة خود برای محل مسجدی بنا نهاد. دومین دختر او صفیه در سال 1358 و اولین فرزند پسر او علیرضا در سال 1359 متولد شد.

از آغاز تجاوز عراق به ایران در آخرین روز شهریور 1359 هنوز یک ماه نگذشته بود که عالی با عضویت در بسیج نیروهای مردمی برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین (ع) تهران رفت و پس از پانزده روز آموزش به جبهه های سرپل ذهاب و غرب کشور اعزام شد.

او برای دومین بار در 5 فروردین 1360 از طرف بسیج قائمشهر به جبهه اعزام و در پاوه مشغول فعالیت شد. در تاریخ ششم مرداد ماه بر اثر اصبت ترکش خمپاره از ناحیه شکم به شدت مجروح شد و روده های وی بر اثر عمل جراحی کوتاه گردید.11 پس از بهبود نسبی از این جراحت در تاریخ 26 مهر 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران ساری با تشکیل یک گروه ضربت در عملیاتهای مختلف درون شهری علیه منافقین فعالیت داشت.

برای بار سوم در 10 اسفند 1360 به جبهه جنگ تحمیلی عازم شد و به عنوان جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان تا 15 اردیبهشت 1361 انجام وظیفه می کرد. در جبهه به انجام مراسم مذهبی بیشترین توجه را داشت و به همین خاطر اولین اقدامش در منطقه در بنا کردن مکانی برای نماز خانه بود. همواره در بر پا کردن نماز جماعت، دعای توسل و کمیل پیش قدم می شد.

در جبهه هیچ ترسی به خود راه نمی داد و شجاعانه در خطوط مقدم جبهه فعالیت می کرد. دیگران را به صبر و استقامت و رعایت اصول نظامی در میدان نبرد سفارش می کرد و رعایت نکردن اصول نظامی را به هیچ وجه برنمی تافت. سعی وافر داشت که رفتار حضرت علی (ع) را بر خورد با زیردستان و رزمندگان الگو خود قرار دهد. به همین علت زمانی که سر یک بسیجی به خاطر عدم رعایت اصول نظامی داد کشید بعد از چند لحظه به شدت گریه کرد و هنگامی که علت گریه سوال شد، گفت: «من با این عمل دستور حضرت علی (ع) را اجرا نکردم»

سرداربی سرشهیدعالی نفردوم ایستاده از چپ


پس از اتمام دوره آموزش به ساری بازگشت و در 15 آبان 1361 به عنوان مسئول دسته گروهان جنگلی سپاه پاسداران منطقه 3 ساری منصوب و شروع به کار کرد. اما اشتیاق حضور در جبهه های جنگ سبب شد که کار در پشت جبهه را رها کند و برای چهارمین بار در تاریخ 16 آبان 1361 عازم جبهه شود. این بار به عنوان فرمانده گردان مسلم عقیل (ع) لشکر 25 کربلا منصوب شد.

او نسبت به جا ماندن پیکرهای شهدا در منطقه عملیاتی حساسیت زیادی داشت و چنانچه جنازه ای در خط مقدم می ماند از هیچ تلاشی برای باز گرداندن آن دریغ نمی کرد. در عملیات محرم پیکر مطهر چند تن از شهدا در خطوط عملیاتی باقی ماند. او هر شب برای تخلیه آن ها به خط مقدم می رفت تا اینکه عراقی ها با کم شدن تعداد پیکرهای شهدا به موضوع پی بردند و آن ناحیه را تحت مراقبت بیشتری قرار دادند. در یکی از شبها که عالی به خطوط تماس با دشمن رفته بود با شلیک گلوله فراوان سربازان دشمن مواجه شد و از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.

در سال 1362 صاحب دو پسر دو قلو به نامهای(روح اللّه) و (محمد باقر،ملی پوش کشتی) شد. در این زمان در حالی که همسر و فرزنداشن به حضور و حمایت او به شدت نیاز داشتند بار دیگر به مناطق عملیاتی رفت تا در عملیات پیش بینی شده حضور داشته باشد.

در اواخر سال 1362 در عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران گردان مسلم بن عقیل (ع) تحت فرماندهی عالی پیش قراول عملیات بود. آن ها از خطوط مقدم عبور کردند تا اینکه در پاسگاه چیلات در خاک عراق به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و عالی پس از نبرد دلیرانه در تاریخ 3 اسفند 1362 به همراه گروهی از نیروهایش به شهادت رسید. به علت شرایط سخت عملیات و عقب نشینی سریع نیروهای خودی جنازه او در داخل خاک عراق باقی ماند. سرانجام در سال 1372 پیکر شهید ذبیح اللّه عالی توسط گروه های تفحص در منطقه عملیاتی چیلات کشف و پس از تشییع در گلزار شهدای کردکلا به خاک سپرده شد. از شهید ذبیح اللّه عالی به هنگام شهادت پنج فرزند به نامهای زینب ، صفیه ، علیرضا، روح اللّه و محمد باقر به یادگار ماند.

محمد علی بیاتی از همرزمان شهید:

شهید بزرگوار ذبیح الله عالی دارای خصوصیات اخلاقی منحصر بفردی بوده که بنده کمتر با آن مواجه شدم. ایشان کمتر می خوابید و بیشتر وقت خود را به سرکشی از نیروها می پرداخت. البته این سرکشی ها بیشتر به هنگام شب و نیمه های شب برمی گردد. در جنگیدن هم من ندیدیم که ایشان برای خمپاره خیز برود و معتقد بود که هر چه سهمیه باشد خدا می دهد.

به عنوان مثال یا نمونه برایتان بگویم: بنده آن زمان بعنوان مسئول دسته در یکی از گروهان های گردان مشغول انجام وظیفه بودم. چون نیروهای لشکر خود را برای عملیات والفجر6 آماده می کردند و اجتماع نیروهای اعزامی از مازندران به حدی بود که تا چشم کار می کرد پر از نیرو بود. بگذریم و برگردیم به گردان خودمان که فرماندهی گردان به عهده شهید عالی و تقی خادمیان و ایوب عبادی هم بعنوان مسئول در گردان بودند. یکی از روزها نیروی بسیجی به من مراجعه کرد و گفت آقای بیاتی دیشب یک نفر به چادر ما آمد و ظرف شام ما را شست و سرجای خودش گذاشت چون آب آشامیدنی را که تانکرهای آب می آوردند ظرف نیم یا یک ساعت تمام می شد و خادمان چادرها یا همان شهردارها ظرف های شام را برای صبح می گذاشتند. چند وقتی از این ماجرا گذشت نیروی دیگری آمد و گفت آقای بیاتی دیشب یک نفر پوتین های ما را واکس زد و به کنار گذاشت. بالاخره پس از جستجوی زیاد متوجه حضور ناگهانی شهید عالی در دور و بر چادر خودمان شدیم و ایشان هم با اخلاص و تواضع زیاد کلمه (هیس) را بکار برد تا دیگر نیروها که خواب بودند متوجه حضور ایشان نشوند.

گویا شهید بزرگوار از اینکه تا چند روز دیگر در این دنیای فانی زنده نیست کاملاً آگاه بوده و به دنبال ره توشه ای برای آخرت خود.

با شروع کلاس های توجیهی و اطلاعات تازه از وضعیت استقرار دشمن در منطقه خبر از عملیاتی دیگر بگوش می رسید و شهید عالی هر لحظه با عشق به شهادت و دیدار با معبود بی تابی می کرد. سر انجام گردان ما را برای حمله به دشمن به نزدیکترین نقطه مطمئن بردند. یک شب و روز در بیابان های اطراف دهلران سپری کردیم فردای آن روز من و شهید عالی در حالی چسبیده بهم بودیم و به پتوی انباشته شده تکیه داده بودیم به شهید عالی گفتم کمپوت می خورید ایشان گفت کم میل نیستم ما هم کمپوت را از کوله پشتی خودم در آوردم و آن را دو نفری خوردیم قوطی کمپوت را در فاصله چند متری پرت کردیم مشغول صحبت بودیم و شهید عالی سنگ کوچکی برداشت و گفت این سنگ را بطرف آن قوطی پرت میکنم اگر سنگ به داخل رفت ما بر دشمن پیروز خواهیم شد و قله را فتح خواهیم نمود سنگ را به طرف قوطی پرت کرد و سنگ درست به لبه قوطی برخورد کرد و بداخل قوطی رفت با دست به زانوی من زد و خندید و گفت: شک نداشته باش که ما قله را از دشمن خواهیم گرفت. غروب آن روز بچه های اطلاعات و عملیات آمدند تا گردان ما را به خط دشمن راهنمائی کنند. بچه های تعاون گردان برای تحویل گرفتن وسایل نیروها در بین بچه ها آمدن و وصیتنامه ـ عکس ـ لباس و چیزهای دیگر را تحویل می گرفتند وقتی به کنار من و شهید عالی آمدند ،شهید مقداری از وسایل خود را تحویل داد، فقط یک قرآن جیبی به همراه خود نگه داشت. بعد گفت: صبر کن شاید چیزی جا مانده باشد. ناگهان از جیب خود شانه ای بیرون آورد شانه ای که همیشه با آن محاسن خود را شانه می کشید. نگاهی به شانه انداخت و نگاهی به نیروی تعاون بعد با لحن بسیار زیبا گفتند: بگیر «دیگر نیازی با این شانه نیست. از فردا حوریان بهشتی ریش هایم را شانه خواهند کرد.»،این شانه به درد این دنیا می خورد و به طرف خط دشمن حرکت کردیم. ساعت 3 بعد از ظهر را نشان می داد حرکت آغاز شد. بنده آخرین نفر گردان بودم تا نیروهای عقب مانده را به نیروهای گردان برسانم. بعداز 12 ساعت پیاده روی و دویدن به میدان مین دشمن رسیدیم. بچه های تخریب جهت باز کردن معبر مشغول جمع کردن مین شدند. نیروهای گردان به صوت درازکش پشت میدان منتظر باز شدن معبر بودند تا با تمام توان و وجود خود به خط دشمن بزنند و دشمن متجاوز را به عقب برانند. درست به انتهای معبر که رسیدند ناگهان دست یکی از بچه های تخریب به تله منوری خورد و روشن شد. درگیری و تیراندازی دو طرف به اوج خود رسید .در این بین شهید عالی نیروها را به طرف جلو هدایت می کرد و با همان زبان مازندرانی در میان آتش و خون فریاد می زند.


بلند شو حرکت کن، دشمن در حال فرار است. در همین حال من خودم را تا وسط میدان مین به ایشان رساندم. دیدم شهید با چه شور و حالی نیروها را از میدان مین عبور می دهد و می گوید شما پیروزید شما بچه های مازندران باید این قله را از دشمن بگیرید. بالاخره یک ساعت درگیری طول کشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح کنیم و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت کنیم. صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید.

رفته رفته به ظهر و اذان نزدیک می شدیم چند دقیقه دیگر شهید ذبیح ا... عالی از جمع مشتاقان شهادت رخت سفر می بندد و به سوی دیار ابدی خویش سفر می کند. من باتفاق شاهد صحنه سید محمد مشکاتی نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیکی کردیم و در کنار ایشان به فاصله 2 متری داخل کانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود که فاصله را رعایت کنید تا خدای ناخواسته برای همه حادثه ای رخ ندهد. انگار خداوند هم می خواست که ما یک لحظه چشم از ایشان برنگردانیم و سیمای نورانی ایشان را تماشا کنیم و این آخرین لحظات عمر، ‌شهید آنقدر صدای دلنشین و گوش نوازی داشت که هر انسان را مجذوب خود می کرد.

شهید توسط بی سیم در حال صحبت کردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می کردند که مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت!،جالب اینجاست که به زبان مادری خود صحبت می کرد و جالبتر اینکه آخرین کلمه شهید که پشت بی سیم می گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... هیچگاه یادم نمی رود همین که گفت: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار و ناگهان ترکش خمپاره حنجره مبارکش را پاره کرد و سرشان را از بدن جدا نمود و شهید این زمان بر روی بال های فرشتگان سوار شد و به آسمان ها پر کشید.

چند دقیقه ای از شهادت ایشان نگذشته و ما همه اندوهگین و ناراحت که یک باره صدای شهید بزرگوار حاج حسین بصیر را شنیدم که می گفت گوشی را بدهید به عالی . بی سیم چی گفت ذبیح الله به نزد پیامبر (ص)‌ سفر کرد.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد