پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی: به گزارش فارس ، «سیدجواد هاشمی» هنرمندی است که بازیگری، اجرا، نویسندگی، آهنگسازی و کارگردانی همه در کارنامهاش جمعاند، اما از او که بپرسی چهکارهای، خودش را تنها یک معلم میداند و بس.
وی که این روزها به گفته خودش از ابتدای ماه مبارک رمضان شاید یک شبانه روز کامل نخوابیده، هم اجرای تئاتر دارد، هم پخش زنده برنامه تلویزیونی؛ خواب نیز برایش دست نیافتنی شده به فراخور. اما با همه این اوصاف در این تنفسهای چند ساعته بین کارهایش، برایمان وقتی خالی کرد تا با هم گپی بزنیم.
گپوگفت فارس با سیدجواد هاشمی درباره شهید کشوری را با هم می خوانیم :
شهید؟
آرزو
شهید کشوری؟
آبرو
یعنی اگر نقشی را به شما پیشنهاد بدهند که مجبور باشید ریشتان را بزنید، این کار را نمیکنید؟
برای بازی در دو نقش این کار را کردم. شهید کشوری و شهید رجایی. چون دوران سربازی داشتند و نمیشد دروغ گفت، اما برای بازی در نقشهای دیگر این کار را نمیکنم.
در مورد سریال «سیمرغ» خاطرهای دارید؟
در سیمرغ بهترین و زیباترین و دلانگیزترین خاطرهام، برخورد با مادر شهید کشوری بود. آن وقتها «علی لاریجانی» رییس سازمان صدا و سیما بود و من برای اولین بار مادر شهید کشوری را در راهروهای صدا و سیما در کنار یکی از استودیوها دیدم. مادر شهید کشوری خیلی اصرار داشت که من نقش پسرش را بازی کنم.
ماجرا از این قرار بود که قبل از من، این نقش را شخص دیگری بازی میکرد، حتی 10 درصد از سریال فیلمبرداری شده بود، با یک کشوری و شیرودی دیگر.
در همان اوضاع و احوال، به مادر شهید کشوری خبر دادند که بازیگر نقش پسرت، آدم علیهالسلامی نیست. مادر شهید کشوری خیلی ناراحت شده بود و گفته بود من اجازه نمیدهم یک چنین آدمی نقش بچه من را بازی کند و با همین حرف آقای رحیمیان؛ رئیس بنیاد شهید آن زمان، کار را تعطیل کرد. ایشان گفت: مادر شهید کشوری راضی نیست. یا سناریو را عوض کنید یا بازیگر نقش کشوری را. سناریو را که نمیتوانستند عوض کنند، پس باید بازیگر نقش شهید کشوری را عوض میکردند.
از طرفی دیگر قبل از این ماجرا و شروع فیلمبرداری سریال با بازیگر دیگر، آقای جامی به من گفتند تو شبیه شهید کشوری هستی. رفتم و برای نقش تست دادم. اما با بازیگر نقش شهید شیرودی توازن قد نداشتیم. نشد که من این نقش را بازی کنم.
بعد از 10 ماه که من سر فیلم آقای شورجه بودم، آقای جامی زنگ زد و از نارضایتی مادر شهید کشوری برایم تعریف کرد. گفت که ایشان رفته و تحقیق کرده و اصرار دارد که تو این نقش را بازی کنی، اما من گفتم: به من چه که تحقیق کرده! من نمیتونم این فیلم را رها کنم و بیایم تهران، من این طور برخورد کردم.
سه شب بعد، خواب دیدم، در همان هتل خوابیدم پنجره باز شد، باد عجیبی میآمد. دیدم پایم به سمت پنجره است. یک دفعه شهید کشوری آمد و نشست روی پاهای من. از سنگینی پای شهید کشوری چشمهایم را باز کردم، گفتم تو کی هستی؟
گفت: «من شهید کشوریام! تو بیجا میکنی نقش من رو بازی نمیکنی! تو چند سالته؟ گفتم من 27 سالهام، گفت منم 27 ساله بودهام که شهید شدم و قیافهات هم شبیه منه. گفتم خوب نمیتونم بازی کنم، اصلا من را قبول نکردند. گفت حالا همین که گفتم و من از خواب بیدار شدم».
فردا شب، مادر شهید کشوری شماره هتل ما را در انزلی را پیدا کرده بود. مادر شهید کشوری به من زنگ زد، بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت شما باید بازی کنی. من شنیدم تو مسجد نماز میخوانی، من ندیدم بازیگری مسجد نماز بخواند.
گفتم مادر جان شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت تو هنوز نقش بچه من را بازی نکردی من مادرت شدم، من عاقت میکنم اگه نقش پسرم را بازی نکنی. گفتم اگر یک چیزی به شما بگویم شما باور میکنید؟ و ماجرای خواب را برایش تعریف کردم. مادر شهید گفت: درست است پسرم 27 ساله بود که شهید شد. یکدفعه حالش بد شد و گوشی را انداخت.
خلاصه همه این ماجراها را برای آقای شورجه گفتم: ایشان هم به من گفت: برو، هر طور شده، این نقش را بازی کن.
بعد به جامی زنگ زدم و گفتم: هر طور شده این نقش را بازی میکنم. آنها هم گفتند برای اینکه به فیلم آقای شورجه هم برسی، ما سکانسهای شیرودی را با یک بازیگر میگیریم و بعد از اتمام کار آقای شورجه صحنههای مربوط به شهید کشوری را میگیریم. من هم بعد از پایان فیلمبرداری فیلم آقای شورجه، رفتم در «سیمرغ» بازی کردم و این قشنگترین و ماندگارترین خاطرهام از این سریال شد.
با سلام و احترام
وبلاگ نویس محترم ثبت نام نخستین جشنواره فعالان سایبری ایثار و شهادت آغاز شد .
برای ثبت نام به سایت www.isarclub.com مراجعه فرمایید.
سلام برادر خوبی؟تازه با وبت آشنا شدم...امیدوارم وئفق باشی..با تبادل لینک موافقی؟
سلام. وب سایت جذاب و پر محتوایی دارید... خدا اجرتون بده... اکثر اسامی شهدایی که تو سایتتون ازشون نام بردید... کسایی هستند که از 4پنج سالگی چشممون به اسم و عکسشون سو گرفت... دوستای دست نیافتنی بابام بودند... یه جورایی ما هم با اونا دوست هستیم... هر روز بهشون سلام میدیم ...گه گاهی هم سیگنال میگیریم!
حالا بعد بیست و چند سال از پایان جنگ... نگاه حسرت امیز پدرم که چرا با دوستاش نرفت رو تو چشماش می بینم ... عین یه ژن به ما هم سرایت کرده...
برام دعا کنید