پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

روایتی عبرت آموز از مردانگی و انسانیت سردار شهید عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی وسطی کلا : دوست بزرگواری ، روایت زیر را از سردار مهربانی ها ، شهید عمویی ، برای ما ارسال کرده اند ، باتشکر فراوان از حسن نظر و محبت کاربر گرامی با نام مستعار " سردار ایثارگر " ، این روایت را عیناً منتشر می نماییم :   

سال 1364 در «کوه قلقله» مستقر بودیم که به سردار شهید «عمویی» خبردادند خانواده ایشان از قائم شهر تماس گرفته و گفته حال دخترشان خوب نیست، ایشان خودشان را به قائم شهر برسانند؛ اما سردار عمویی هیچ توجهی نکرد تا این که چند بار دیگر نیز تماس گرفتند؛ لذا ایشان با اصرار رفقا راهی قائم شهر شد.

دو - سه روزی از رفتن شهید عمویی نگذشته بود که دوباره ایشان را در منطقه دیدم. خدمت ایشان رسیدم و گفتم: «شما چرا آمدید؟ مگر فرزندتان مریض نبود؟».

شهید عمویی مثل این که هیچ مصیبتی ندیده باشد گفت: «چرا، اتفاقا بیماری شدیدی هم داشت و براثر همین بیماری به رحمت خدا رفت». من که خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شده بودم، دوباره گفتم: «فرزندتان از دنیا رفته و دوباره به جبهه آمدید؛ چرا در شهر نماندید تا چند روز بگذرد؟».

ایشان در جواب گفت: «خب فرزندم مریض بود و پیش خدا رفت، حالا چه علتی دارد که من از بچه ها دور باشم. من مسؤول این بچه های رزمنده هستم و باید در کنار آنها باشم و از آنها مواظبت کنم». 


واقعاً سردار شهید موسی عمویی، سردار ایثارگر و باگذشتی بود که به خاطر رزمندگان، از خود و خانواده اش می گذشت.(266)

راوی: محمد قلی زاده

نظرات 2 + ارسال نظر
یاور 26 آبان 1390 ساعت 23:22

این مرد بزرگوار همیشه بعداز جنگ خودشان را در این دنیا غریب می دانستند .بارها از ایشان شنیده ام که هر وقت دلشان بیش از اندازه می گرفت شبها دو رکعت نماز میخواندند بعد آن شب همرزمانشان را در خواب می دیدند.خوشا به سعادتشان

محمود قربانی 30 آذر 1390 ساعت 16:10

پیمان

گردان امام محمد باقر (ع) گردان خط شکن بود . به همین خاطر خیلی علاقه داشتم در همان گردان بمانم . از این که مسؤول گردان بودم ، خیلی احساس وظیفه می کردم . از این رو همه ی تلاشم این بود که بتوانم نقاط ضعفم را بپوشانم و به عنوان یک بسیجی تمام عیار ، در منطقه حضور پیدا کنم . اگر چه هنوز هم نتوانستم غبار راه شهیدان را توتیای چشمم کنم . خیلی تلاش کردم .سیگاری را که روی لبهای من سوسو می زد بر دارم ، اما متأسفانه همیشه این وسوسه بود که پیروز می شد ، شهید عمویی خیلی نصیحتم کرد که از این عادت زشتم دست بکشم ، اما مگر نفس پلید حالیش می شد ! یکبار نیز به من اخطار کرد که اگر یک بار دیگر این کار را انجام دهم ، مرا به گردان دیگر منتقل خواهد کرد. به هر حال شوق حضور در گردان بود یا تأثیر نفس او ، اقدام به ترک آن کردم و او هم در مقابل این عمل خوب ،‌در بین گردان مرا مورد تفقد و تشویق قرار داد و با دادن هدیه ، روحم را نواخت که خیلی از نظر معنوی برایم ارزنده بود . چند ماهی از این ماجرا نمی گذشت که یک روز ، بار دیگر جلوی بیمارستان رازی قائم شهر ، در حالی که مشغول روشن کردن نخ سیگار بودم به طور ناگهانی ایشان رادیدم . از شرم تمام وجودم لرزید ، نمی دانستم چه باید بکنم . برای لحظاتی خشکم زده بود . آخر من احترام زیادی برای او قائل بودم . او در حالی که چشم هایش را تیز کرده بود رو به من کرد و گفت : محمود خجالت نمی کشی ؟ آبروی هر چه بسیجی را بردی . چیزی نمی توانستم بگویم . فوراً ‌سیگار را زیر پاهایم له کردم و گفتم :‌مطمئن باش که این آخرینش بود . آن وقت عذر خواهی کردم و به او قول دادم که دیگر این عادت زشت را تکرار نکنم . از آن پس ، هر بار به سیگار فکر می کنم دست و بالم می لرزد .
راوی : محمود قربانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد