پایگاه اطلاع رسانی سردارشهید موسی عمویی :
حاجحسین وزارتی پیرمرد انقلابی و پدر شهید محمدباقر وزارتی است، وقتی برای انجام مصاحبه با او به قائمشهر رفتیم، از هر کس که آدرس مغازهاش را پرسیدیم، میدانست و از اینجا بود که فهمیدیم این مصاحبه خیلی با مصاحبههای گذشته باید فرق داشته باشد، دم در مغازهاش منتظرش ماندیم که با دوچرخه 24 قدیمیاش آمد و با خوشرویی به سوالاتمان پاسخ داد.
وقتی در مورد خاطرات زمان انقلابش از او پرسیدم، بحثمان به مبارزاتش علیه شاه کشیده شد، نام امام را آنچنان فصیح و با قدرت میگفت که انگار همین امروز دارد از مراسم 22 بهمن 57 برمیگردد به خانهاش.
محمدباقر سومین پسر حاجحسین بود که وقتی به سن 14 سالگی رسید، پاهایش را در یک کفش کرد که من باید به جبهه بروم؛ حاجحسین میگوید: هر چقدر گفتم پسرم الان هر دو برادرت در جبهه هستند، تو باید درست را بخوانی، قبول نکرد، البته با جنگ رفتنش مخالف نبودم، میخواستم درسش تمام شود بعد به جبهه برود اما میگفت ما باید مطیع دستورات امام باشیم و جبههها را خالی نکنیم.
* شاگرد اول کلاس
این حرفها را که زد من دیدم بیراه نمیگوید، قبل از آن تصمیم گرفتم به مدرسهاش بروم و از وضعیت تحصیلیاش اطلاعاتی کسب کنم، اینگونه بود که به مدرسه رفتم و وقتی متوجه شدم پسرم در تمام نمراتش نمره 20 گرفته و شاگرد اول مدرسه است، به رفتنش به جبهه موافقت کردم.
دو سه هفتهای از 14 سالگیاش گذشته بود که برای نخستینبار به جبهه رفت، آنقدر خوشحال بود که فکر نمیکنم در هیچ روز دیگری از زندگیاش اینطور خوشحال بوده باشد.
* انتظاری 8 ساله
وقتی برای سومینبار به جبهه رفت دیگر خبری از او نشنیدیم، این بیخبری بهمدت هشت سال طولانی شد، یادم میآید دوستانش میگفتند در یکی از عملیاتها در منطقهای باتلاقی گرفتار شدند و بهدلیل نرسیدن نیروهای کمکی، گرفتار دشمنان عراقی شدند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
میدانستیم دیگر نمیتوانیم جنازهاش را دفن کنیم، بنابراین تصمیم گرفتیم لباسهایی که از جنگ برایمان آورده بودند را به یادش به خاک بسپاریم، همین کار را هم کردیم اما پس از هشت سال به ما خبر دادند منطقهای که پسرم در آن به شهادت رسیده، شناسایی شده و استخوانهای پسرم به همراه 32 تن از شهدای همان منطقه را میخواهند تحویل خانوادههایشان بدهند.
روزی که استخوانهای پسرم را آوردند، هرچه به من اصرار کردند برای دیدن استخوانها بروم، قبول نکردم و گفتم من پسرم را در راه خدا هدیه کردم، میخواهم با استخوانهایش چه کنم؟
* هدیه مادر
در روز تشییع جنازه پسرم جمعیت زیادی آمده بود و من در میان این شلوغی و ازدحام فقط نگران سلامتی مادرش بودم، وقتی میخواستیم استخوانها را داخل قبر بگذاریم، مادرش را دیدم که بهسرعت جمعیت را کنار میزند و به جلو میآید.
تعجب کردم و چون از روحیهاش اطلاع داشتم، فکر نمیکردم او تحمل دیدن این صحنه را داشته باشد، اما همین که به استخوانهای پسرمان نزدیک شد، رو بهسمت آسمان کرد و گفت: «خدایا ! خودت میدانی من باقر را از دیگر بچههایم بیشتر دوست داشتم، این هدیه مرا قبول کن و او را در روز قیامت شفیع ما قرار بده.» بعد هم به داخل قبر رفت و با دستان خودش پسرمان را داخل قبر گذاشت.
آنروز من با آنکه آدم صبوری هستم، داشتم گریه میکردم اما همسرم هیچ نشانی از زنی که ناراحت باشد، نداشت، بعدها که از او پرسیدم، گفت: «شهادت در راه خدا افتخارآمیز است و نباید برای کسی که در راه خدا قربانی میشود، گریه کرد.» میگفت: «من دیدم آنروز جمعیت زیادی آمده بودند، نخواستم گریه کنم، چرا که فکر کردم شاید در میان آنها کسانی باشند که منتظر گریههای ما هستند تا با دیدن غصههای ما شادی کنند.» اینها را که شنیدم به نگاه دقیق و سنجیده همسرم غبطه خوردم.
* هلاکت کوملهها
وقتی دیدم هر سه پسرم در جبههها هستند، تصمیم گرفتم عازم مناطق عملیاتی شوم، منطقهای که در مریوان مستقر بودیم، کوهستانی بود که مشرف به دشتهای عراقیها بود، آن منطقه محل آمد و شد کوملهها بود و نیروهای ما بارها توسط کومله شهید شده بودند، یک شب تصمیم گرفتیم درس عبرتی به کوملهها بدهیم که دیگر جرأت نزدیک شدن به سنگرهای ما را به خود ندهند.
تمام منطقهای را که فکر میکردیم آنها از آنجا رفتوآمد میکنند را مینگذاری کردیم و منتظر رسیدن آنها شدیم، ساعتهای آخر شب بود که صدای انفجارهای مینها یکی پس از دیگری شنیده میشد، همه نفرات کوملهها به هلاکت رسیدند و دیگر از آن پس ردپای آنها را در منطقه ندیدیم.
* روزهای مبارزه با شاه
من قبل از انقلاب کتابفروشی داشتم و بهدلیل رفت و آمد زیادی که به قم برای خریدن کتابهای مذهبی میکردم، با امام خمینی آشنا شدم، هر باری که به قم میرفتم تا کتاب بیاورم همراه خریدهایم کتابها و عکسهای امام را میآوردم و بین علاقهمندان در قائمشهر تقسیم میکردم.
یکبار وقتی از قم برگشتم، عکسهای امام را به کسبه قائمشهر دادم، آنها هم نامردی نکردند و عکس امام را با وجود آن که میدانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است، به شیشهها چسباندند.
مأموران امنیتی قائمشهر در آن روز خیلی اذیت شدند و پس از آن که آن فهمیدند توزیع عکسها کار من بود، به مغازه من ریختند و مرا به بازداشتگاه بردند، چند روزی را آنجا با شرایط سختی که برای من فراهم کرده بودند، گذشت و من با این توجیه که امام خمینی مرجع تقلید من است و هیچکس نمیتواند مانع تبلیغ من برای ایشان شود، از بازداشتگاه آزاد شدم.
مدتی که از این دستگیریام گذشت، داشتم در مغازه نوار سخنرانی ـ الان یادم نمیآید کدام سخنران بود ـ گوش میکردم، آن سخنران شدیدترین سخنان را به شاه میگفت، در همین حین یک مشتری به مغازه آمد و من بدون آن که نوار را خاموش کنم به کارش رسیدگی کردم.
آن مشتری از مغازهام خارج شد اما لحظاتی بعد، مأموران باز هم به مغازهام ریختند و مرا دستبسته با آن نوار به بازداشتگاه بردند، این بار دیگر رحمی در کار نبود و به محض ورودم به بازداشتگاه 20 نفر از مأموران که به خط شده بودند، با باتوم به جان من افتادند و آنقدر مرا زدند که از هوش رفتم و چند ساعتی را در همان حال روی زمین رها شده بودم.
خون، کف بازداشتگاه را پر کرده بود اما آنها بدون توجه به آن، در هر فرصتی که من به هوش میآمدم، مرا مورد حمله قرار میدادند تا این که بهطور کامل بیهوش شدم و مرا به بیمارستان بردند.
روزی که امام میخواست به ایران بیاید، من به همراه تعداد دیگری از هممحلهایهایم مشغول کشاورزی بودیم و با رادیو داشتیم اخبار را دنبال میکردیم، بختیار امام را تهدید به بستن فرودگاه کرده بود و ما بهشدت دچار دلهره و اضطراب بودیم، همین که رادیو اعلام کرد امام به سلامتی وارد ایران شد، همانجا نماز شکر خواندیم و به شکرانه ورود امام ولیمه دادیم.
پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* او را نمیشناختم!
علی صبحخیز میگوید: در مسجد ابوفلفل تازه نمازم را خوانده بودم و میخواستم بیرون بیایم، ناگهان سینه به سینه جوانی خوشسیما و بلند بالا خوردم، ناگهان سلام کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید، از دوستان پرسوجو کردم این جوان مودب و دلاور کیست؟ به من گفتند: او محمدحسن طوسی است. سرلشکر شهید محمدحسن طوسی قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا بود.
* نمیتوانستم حرف بزنم!
در حال رفتن به داخل آب اروند بودیم، من و شهید ولیزاده و شهید دلدار پشت سرهم حرکت میکردیم، موانع داخل آب کم نبود از سیم خاردار بگیر تا میلههای خورشیدی، در حین عبور از آب در حالی که زیر آتش شدید دشمن بودیم و خیلی از بچهها تیر و ترکش خورده بودند اما ما میبایست بنا به نظر فرماندهان با سرعت و هجومی جلو میرفتیم.
نزدیکیهای انتهای مسیر یک نارنجک جلوی پایم افتاد و یکی از ترکشهای آن به دهانم خورد و دندانهایم را له کرد، شهید ولیزاده جلو آمد، صورتم را بوسید و لبخند زد! حرف نمیتوانستم بزنم! صورتم سوراخ شده بود، به من گفت: «شهید میشی.» با همان وضعیت به زور حرف زدم و گفتم: «خودت شهید میشی برادر!»
* آخرین نماز
محمدتقی اباذری میگوید: شب عملیات کربلای چهار بود و به همراه اهالی سورک وصیتنامه دستهجمعی نوشتیم و همه امضا کردیم، همه از هم حلالیت میطلبیدند، جوانی به نام محمد دیلمکتولی اهل گرگان بود که با خضوع و خشوع با حالت عارفانه داشت نماز میخواند، آنقدر غرق در عبادت بود که متوجه هیچ چیز نشد.
به دوستان گفتم: «بچهها! اون شهید میشه.» بعد از نماز چشم از او برنمیداشتم، بعد از این که لباس غواصی را پوشید و آرم سپاه را روی آن چسباند، به او گفتم: «محمد! اگر اسیر بشوی چه؟» جواب داد: «مطمئنم که اسیر نمیشوم.»
عملیات آغاز شد و محمد شهد شیرین شهادت را نوشید، محمد دیلمکتولی دانشجوی دانشگاه شهید چمران اهواز بود ولی مسیر دیگری را انتخاب کرده بود.
* موشِ عراقی!
من، برادر بخشی، اکبر جعفری و شهید شربتی همسنگر بودیم، از همان سنگرهای شناور روی آب، نیمههای شب صدای خش و خش به گوشمان خورد، یکی از بچهها گفت: «آماده باشید، حتماً غواصهای عراقی آمدند.» اسلحهها را مسلح کردیم و آماده رویارویی با دشمن شدیم که ناگهان دیدیم یک موش از جلویمان رد شد! همه زدیم زیر خنده.
* چشمهای منتظر بهسوی کربلا
غروب روز عملیات بود و من و شهید دلدار قرار بود برای وضو آب بیاوریم، در چهارچوبه درب آهنی شهید ایستاد و نگاهش را متمرکز کرد بهسوی کربلا و منتظر ایستاده بود، به او گفتم: «باقر! اینجا منتظر چیزی هستی؟» گفت: «نه، همینطوری ایستادهام.» و چه زود انتظارش به پایان رسید و به شهادت رسید.
* جانبازی که شهید بود
با شهید جلالی و شهید مکرم در کانال بودیم و بهشدت درگیر شده بودیم، شهید مکرم آرپیجی در دستش بود و هر کاری میکرد شلیک کند، شلیک نمیشد، تیربار عراقیها امان ما را بریده بود و زمینگیرمان کرده بود، اول فکر کردیم خرج آرپیجی ایراد دارد، ولی وقتی عوض کردیم، باز هم همان بود، مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم که ناگهان چشمم به رزمندهای افتاد که تیر کالیبر خورده بود و خون زیادی از او رفته بود.
هرکار کردم که او را عقب برگردانم اجازه نداد، کنارش نشستم، خون زیادی از او رفته بود، به من گفت که دانشجوی تربیت معلم بابل است، ناگهان خمپارهای بالای سرمان منفجر شد و او شهید شد.
* فقط 15 سال داشتم
حسین لابدی میگوید: 27 مهر 1366 اعزام شدم و آموزش فشرده را در هفتتپه گذراندم، همشهریانم حسن دیان، محمدزاده و ... هم بودند، در آغاز به ابوفلفل برای نگهداری خط رفتیم و از آن جا به فاو اعزام شدیم.
چیزی نگذشت که پس از استراحتی چندروزه به پایگاهی در منطقه ملخور فرستاده شدیم و برای عملیات والفجر 10 آماده شدیم، در جریان عملیات که گردان ما خطشکن بود و تنها از آن جمع 20 ـ 30 نفر زنده برگشتیم، بیشتر شهدا قائمشهری بودند.
* نخستین شهید
طلبهای بود به نام مهدی ولینژاد که اهل قائمشهر بود، هر وقت سرشوخی باز میشد به او میگفتیم تو حتماً شهید میشوی! میخندید و میگفت: «چنین سعادتی نصیب من نمیشود.» اما وقتی به حلبچه رفتیم نخستین شهید او بود که تیر کالیبر به پیشانیاش خورده بود.
* خاک را از پوتین خالی کن!
خانوادهام نمیدانستند که برای رفتن به جبهه تلاش میکنم، برادر جواد بریمانی که فرمانده سپاه ما بود، میگفت: «قدت کوتاه است.» من هم رفتم یک پوتین را پر از خاک کردم و پوشیدم که قدم بلندتر به نظر برسد، با آن که آقا جواد فهمید ولی به رویم نیاورد، وقت رفتن که شد، آمد و دستی بر شانهام گذاشت و گفت: «برو التماس دعا، ولی خاک را از پوتین خالی کن!»
* ما اشتباه کردیم!
جنگ تازه تمام شده بود و به همراه عدهای از بزرگواران چون اباذری، محمدزاده، حسینزاده، شهید علمدار و کاکویی بهسمت اهواز میرفتیم، ضبط ماشین روشن بود، به راننده گفتیم ضبط را خاموش کند، راننده هم به دروغ گفت: «ضبط نیست، رادیو روشنه.» من که جلو نشسته بودم رو به آقا سید گفتم: «راننده دروغ میگه، فکر میکند ما حالیمون نیست.»
سیدمجتبی دوباره به راننده تذکر داد ولی گوشش بدهکار این حرفها نبود، خلاصه کارمان بالا گرفت و راننده ما را به کلانتری 11 اهواز برد و من و آقا سیدمجتبی بازداشت شدیم.
با خودم فکر میکردم، ای بابا ! مثلاً ما برای این آب و خاک جنگیدیم برای همین مردم، حالا با ما اینطور برخورد میشود.
شهید علمدار با بزرگمنشی به رئیس کلانتری گفت: «آقا ما اشتباه کردیم.» من رو به او کردم و گفتم: «آقا مجتبی! آخه ...» میان حرفم آمد و گفت: «هیچ حرفی نزنید، ما اشتباه کردیم، ماشین او بود و اختیارش را داشت، ما باید پیاده میشدیم.»