پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران
پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

فرمانده ای که لذتی را بالاتر از ترک لذت نمی دانست...

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عمویی: به گزارش وبلاگ بلبا به نقل از خاطرات حاج احمد علی ابکایی در کتاب بلبا، یادم هست یکبار که از مرخصی بر می گشتیم منطقه، گفتیم بین راه شام بخوریم. من و آقای بلباسی(1) و اسلامی(2) بودیم. رسیدیم به اراک. آن زمان تازه مرغ بریان و سوخاری مد شده بود. نمی دانم من بودم یا آقای اسلامی که پیشنهاد دادیم برویم مرغ بخوریم. مسیر حرکت مان هم از کمربندی بود. جلوی یکی از غداخوری ها ترمز زدیم. تویوتا را پارک کردیم و وارد آنجا شدیم ... 

  

جلوی یکی از غداخوری ها ترمز زدیم. تویوتا را پارک کردیم و وارد آنجا شدیم و یک مرغ سفارش دادیم، اما طرف گفت:

- آماده نیست.

مرغ، جلوی ما داخل دستگاه دور سیخ می چرخید و روغن اش چکه می کرد روی شعله ها.

گفتیم:

- آقا این که آماده است؟

گفت:

- نه، اصلاً مرغ نداریم.

به قیافه اش نگاه کردم، متوجه شدم از آن آدم هاست که اصلاً از سپاهی و بسیجی جماعت خوش اش نمی آید.

آقای اسلامی پرسید:

- آقاجان! این مرغ ها که آماده است؟

گفت:

- نه آقا، آماده نیست.

پرسیدم:

- دلیل خاصی دارد که مرغ نمی دید؟

گفت:

- نه.

بلباسی همچنان ساکت بود و گوش می کرد. اسلامی که دیگر قاطی کرده بود، صداش را بالا برد و گفت:

- شما موظفید به مشتری جنس بدهید.

بلباسی گفت:

- بیائید برویم بچه ها.

برای ما دردآور بود. مگر ما چه جرمی مرتکب شده بودیم که آن آقا راست راست به ما نگاه کند و بگوید: به شما نمی فروشم.

سوار ماشین شدیم. منتظر بودیم بلباسی حرفی بزند. گفت:

- ما نیت کردیم مرغ بخوریم. حالا که اینطور شد، شاید خدا نخواسته چنین طعامی را بخوریم.

ما دیگر حرفی نزدیم. اسلامی همچنان عصبانی در حال رانندگی بود. جلوتر به یک نانوایی رسیدیم. بلباسی گفت بایستیم. رفتیم نان و پنیر خریدیم و داخل ماشین خوردیم.

وقتی داشتیم نان و پنیر می خوردیم، می گفت:

- دیدید چه لذتی دارد؟ بی خود نیست می گویند لذتی بالاتر از ترک لذت پیدا نمی شود.

این جور کارها را توی فاو زیاد ازش می دیدیم. یک روز آقای بلباسی رفت از خط بازدید کند و برگردد. دشمن وجب به وجب آن منطقه از فاو را با خمپاره می زد. هوا آن قدر گرم بود که آدم آرزو می کرد مجبور نباشد از سنگر بیرون برود. سنگر برای در امان ماندن از آتش خمپاره ها غنیمت بود و برای مصون ماندن از آتش خورشید نعمت. یک لحظه دیدم بلباسی در حال فرار است. داشت به سرعت می آمد به سمت سنگر. خودش را رساند به سنگر. وقتی آمد دیدم از تشنگی رنگ به چهره ندارد. سر تا پاش گرد و خاک بود. یک کلمن سفید توی سنگر داشتیم که داخل اش پر ساندیس بود؛ ساندیس انگور.

پرسید:

- چند تا ساندیس داریم؟

جواب دادم:

- به قدر کافی.

خیال اش جمع شد. چند تا ساندیس برداشت و خالی کرد توی لیوان و سر کشید. خیلی تشنه اش بود تا خنک شد و تشنگی اش از بین رفت، «الهی شکر» گفت و خیز برداشت:

- من دارم می روم.

گفتم:

- یک کم استراحت کن تا خمپاره ها قطع شوند.

خندید:

- سه، چهار تا ساندیس خوردم، باید به اندازه ای که خوردم، کار مثبت انجام بدهم تا حلال ام باشد. باید کار کنم تا هضم شود.  


1- سردار شهید علیرضا بلباسی «فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا»

2- حاج ابراهیم اسلامی «جانشین گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا»

نظرات 5 + ارسال نظر
شاهین 15 اسفند 1391 ساعت 11:14

جالب بود..

سوفی 17 اسفند 1391 ساعت 12:33

ای ول سرهنگ ابکایی
خدا رحمت کنه بلباسی بزرگ رو

حسین زاده 18 اسفند 1391 ساعت 13:43

سلام
به روح پرفتوح امام راحل،دویادگارش ، شهدای گرانقدر، خاصه سردار دلیر بلباسی بزرگ سه صلوات بر محمد و آل محمد-التماس دعا

بچه های لشکر 26 اسفند 1391 ساعت 15:58

روحش شاد/3 صلوات نثار روح عرشیش

برزگر 9 فروردین 1392 ساعت 18:55

خواندنی بود-چقدر ترویج این خاطرات زیباست
احسنت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد