پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران
پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

پایگاه اطلاع رسانی سردارشهیدموسی عموئی

فرمانده دلیر لشکر 25 کربلای مازندران

مسن ترین جانباز ایران اسلامی + تصویر

پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید عموئی وسطی کلا : "این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی است که به زندگی مسن‌ترین جانباز کشور پرداخته است.

به گزارش مهر، "این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی 30 دقیقه‌ای است که در آن زندگی جانباز 45 درصد حسین محمودی مسن‌ترین جانباز کشورکه در سن 93 سالگی از ناحیه پای راست مجروح شده و هم اکنون 118سال دارد، روایت شده است.


مراحل پیش تولید این مستند از مردادماه امسال آغاز و تصویربرداری آن در روستای کندر از توابع شهرستان منوجان استان کرمان محل زندگی این پیر ایثارگر انجام شده و هم اکنون نیز در مرحله مونتاژ است.  

 

سردار مازندران - سردار قائمشهر - شهیدعموئی - وسطی کلا

یاران شهید ؛ سردار رشید اسلام ، شهید صادق مزدستان

تاریخ تولد : 133۵ 

 تاریخ شهادت : 136۱ 

پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی وسطی کلایی : یکی از یاران و همرزمان سردار شهید عمویی ، سردار رشید اسلام ،  شهید صادق مزدستان است. در ذیل بیشتر با این شهید بزرگوار بیشتر آشنا شوید :    

در 27 دیماه سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران، فرزندی از خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود که نامش را "صادق" نهادند. او هفتمین فرزند خانواده مزدستان بود، خانواده ای که دو شهید و یک جانباز را تقدیم اسلام کرد.

برادرش، علی که جانباز جنگ تحمیلی است در باره ی "صادق" می گوید :

صادق از من کوچکتر بود و از کودکی علاقه زیادی به رابطه با دیگران داشت، یعنی غریبه و آشنا نمی شناخت و به همه محبت می کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزدیکی با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطی به وی داشتند. با آغاز دوران کودکی وضعیت اقتصادی خانواده وی بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصیل پرداخت. دوره ی ابتدایی را بدون مشکلی به پایان برد. در این سالها تکالیفش را کمتر در منزل انجام می داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام می رساند. با یک بار خواندن، درس را فرا می گرفت. در تمام این سالها ارتباط وی با دیگران بسیار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ایستادگی می کرد. بیشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستی می ریخت. اخلاق صادق با دیگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتی با مشکلی مواجه می شد با کسی در میان نمی گذاشت و اظهار عجز و نگرانی نمی کرد. اوقات فراغت را بیشتر با فوتبال،مطالعه کتاب می گذراند و گاهی اوقات نیز به پدرش در فروشگاه کمک می کرد. تحصیلات خود را در مقاطع راهنمایی و دبیرستان ادامه داد و دیپلم نظام قدیم را در دبیرستان ادیب قائمشهر اخذ کرد.

 

او فردی پر جنب و جوش، اجتماعی و معاشرتی بود. به ندرت عصبانی می شد و بسیار رئوف بود. به هنگام گرفتاری به تفکر می نشست تا چاره کار را بیابد و اگر به نتیجه ای نمی رسید به بزرگان فامیل مراجعه می کرد. برای بزرگان خانواده و فامیل احترام خاصی قائل بود. مدتی راننده تاکسی بود واز این را زندگی خود را تامین می کرد.

با آغاز نهضت اسلامی تحولی در وی پدید آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابیون قرار داد. در سن 20 سالگی مبارزات سیاسی و مذهبی علیه رژیم طاغوت را شروع کرد در این راه لحظه ای آرام قرار نداشت و برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی فعالیتهای چشمگیری داشت. در این زمان در درگیریها و تظاهرات علیه رژیم شاه حضور می یافت و دیگران را به حضور در صف انقلابیون توصیه می کرد. به تعلیمات و دستورات دینی پایبند بود.

 

با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز بحران کردستان، صادق برای سرکوب شورشهای ضد انقلاب بر علیه مردم وانقلاب اسلامی به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسیس انجمن اسلامی شهید مسعود دهقان در مهدیه قائمشهر ودیگر شهرهای مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در تاریخ 2 آبان 1359 به سوی جبهه جنگ شتافت.

صادق درگروه جنگهای نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگید. پس از تشکیل تیپ کربلا به این تیپ آمد و در مدت زمانی اندک به سبب لیاقت و شجاعت فرماندهی گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تیپ کربلا عهده دار شد. در عملیات فتح المبین، بیت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولی همچنان در حساس ترین مناطق حاضر بود. در عملیات محرم نقش مهمی را ایفا کرد تا جایی که به فاتح عملیات محرم شهرت یافت و مفتخر به دریافت پاداشی از حضرت امام (ره) گردید.

مزدستان به فرماندهی به عنوان یک تکلیف می نگریست و به چیز دیگری غیر از شهادت در راه خدا نمی اندیشید.

یکبار از ناحیه گردن و گوش زخمی شد وقتی با سر و گردن باند پیچی شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانیهای خانواده گفت: «فقط یک خراش کوچک است.» همواره از ریا دوری می جست.

در 27 آذر 1361 با خانم گیسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر برای زیارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر این بار افتخار شهادت در جبهه نصیبم نشد خانه ای اجاره می کنم و با هم زندگی مشترک خود را آغاز می کنیم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملیاتی رهسپار شد.

همرزم شهید تعریف می کند: صادق همیشه می گفت: من مزدستانم! آنقدر در راه خدا کار می کنم تا مزد بستانم. هرطوری شده باید از خدا مزد بگیرم و هیچ مزدی از شهید شدن در راه خدا و دین اسلام باارزش تر نیست.وقتی صادق از فرماندهی گروهان به فرماندهی گردان رسید گفت: من لیاقت فرماندهی این بسیجی های جان برکف را ندارم. از آنجایی که در فرماندهی فردی بسیار لایق بود، با دلاوری های مکرر و آشنایی فوق العاده ای که به خط مقدم داشت، مسئولیت فرماندهی تیپ پیاده 2مکانیزه لشکر کربلا را به او سپردند. هرچند او به چیزی جز شهادت نمی اندیشید. او بحدی به شهادت عشق می ورزید که وقتی در پای سفره عقد، عکسی که از او گرفته شد گفت: این عکس را بعد از شهادتم بر مزارم بگذارید.

 

او نه تنها در میدان جنگ رزمنده ای رشید و دلاور بود، بلکه در میادین ورزشی نیز یک مبارز بود. وی بنیانگذار تیم فوتبال شهید رجائی(انجمن اسلامی مسعود دهقان) و کاپیتان تیم بود. اولین کسی که در زمین ورزش قائمشهر شعارهای انقلابی را با صدای بلند سرداد، شهید صادق مزدستان بود.در جبهه جنگ نیز بنیانگذار دعای توسل بود.

او که فرماندهی تیپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در یک عملیات شناسایی در خط مرزی عین خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مین والمر به ناحیه سر در تاریخ 9 دی 1361 به شهادت رسید، در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت.

 

خواهر شهید صادق مزدستان تعریف میکند: آن شبی که خبر شهادت صادق را به ما داده بودند، همسر شهید در خانه ما میهمان بود. آن موقع من دختر دوم خود را هشت ماهه باردار بودم که شوهرم در آن شب خواب می بیند: ستاره ای در آسمان خانه ما پشت مسجد صبوری قرار داشت و سوسو میزند و آرام آرام از پشت بام همسایه به درون حیاط و در نهایت به داخل اتاق می آید و سرانجام به جنین ملحق شد. چند ساعت بعد از اینکه شوهرم خوابش را برای تعریف کرد، خبر شهادت صادق توسط برادر جانبازم "علی" به ما داده شد.

 

پیکر مطهر سردار شهید صادق مزدستان در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد از شهادت صادق، برادرش علی مزدستان نیز در نیمه سال 1362 در منطقه عملیاتی پنجوین به شدت مجروح شد و یک چشم و بخشی از استخوانهای کاسه چشم دیگرش را از دست داد. یک سال برادر دیگرش منوچهر در عملیات الفجر 6 در منطقه عملیاتی چیلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهید و بدنش متلاشی شد تا در درگاه الهی جاوید الاثر باشد.

*آثار باقی مانده از سردار شهید صادق مزدستان

  

وصیت نامه سردار شهید صادق مزدستان

. . . ما پیروان علی (ع) هستیم که امروز خداوند این منت را بر ما نهاد و در آزمایش الهی سربلندمان کرد. آری پیروان همان علی (ع) هستیم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و علیه ظلم قیام کرد. وقتی که پیرو علی (ع) باشیم نمی توانیم ساکت بنشینیم تا اسلام در خطر بیفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامی تجاوز کنند. من به جبهه حق علیه باطل می روم تا بتوانم دینم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمایم . . .

ای مادر عزیز! در این راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشید و حتی حرفهایی از این کوردلان خواهم خورد تا این که لیاقت آن را پیدا کنم تا با آخرین وسیله بدنم که خونی در رگهایم جاری است انقلاب اسلامی را به تمام جهان صادر کنم. اگر در این جنگ پاهایم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآید با آخرین وسیله بدنم که خونی در رگهایم جاری است انقلاب اسلامی خود را به رهبری قائد اعظم امام خمینی به تمام جهان صادر می کنم. خون خود را می دهم و شما بازماندگانم پیام خون مرا بدهید . . .

 

ای پدر عزیز و گوهربارم! من به آرزوی خود که همان شهادت در راه خدا می باشد رسیدم. اولین علت آن فطرت خداشناسی یا به عبارت دیگر ذات درونی ام بوده و دومین علت تربیت صحیح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به این سن رساندی امید داشتی که من در طول دوران زندگی ام عصای دست شما باشم ولی خواست و مشیعت خداوند این بود که امانتی را به شما پس بگیرد و شما پدر عزیز باید خوشحال باشی که امانتی را به پروردگار خود تحویل دادی و خوب از او مواظبت کردی و نگذاشتی که باطل شود. آری من بیشتر نمی توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصیف شما بالاتر از این است که بخواهم روی کاغذ بیاورم. امیدوارم که حلالم کرده باشی . . .

 

مادرم! احسن بر شما که واقعاً خیر و سعادت فرزندت را می خواستی، مانع از عزیمتم نشدی بلکه تشویقم می کردی و مرا با دستان خود به سوی لقاءاللّه فرستادی. تشکر می کنم از مادر که دعا می کرد که فرزندش شهید شود. من نمی دانم چه بگویم چه بگویم، فقط می توانم بگویم که فاطمه زهرا (س) را زیارت کنی. آری مادر عزیزم خدا از تو راضی و خشنود است. مادرم اگر من شهید شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگیر و خوشحال باش که رسالت مادری خود را خوب انجام دادی . . .

 

روی قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذارید تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. می دانم اگر سر بریده ام را هم برایت بیاورند به جبهه های نبرد پرتاب می کنی. بر مزارم همچون زینب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات درونی بیشتر مقاومت کن و پیرو این آیه باش که می فرماید : انا للّه و انا الیه راجعون. آری مادرم حلالم کن که من به خدا پیوستم . . .

 برادرانم شما باید هدفم را دنبال کنید و ادامه دهنده راهم باشید و خدا را یک لحظه از یاد مبرید که قرآن در این زمینه می فرماید: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آری برادران! خداوند یاری کنندة شماست . امر به معروف و نهی از منکر را در جامعه جاری سازید .

ای خواهرانم شما باید زینب (س) را الگوی خود قرار دهید و با حجاب خود پیام خون مرا بدهید...

 

دوستانم! شما برای من با وفا بودید و من در حق شما اگر بدی کردم مرا ببخشید. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهایم نگذارید چون از فشار تاریکی قبر می ترسم. دعا کنید که خداوند تبارک و تعالی مرا ببخشد .

ای امت مسلمان ایران! بدانید که هر قطره خون شهدا دارای پیامی است و بر شماست که پیام خون را به جهانیان برسانید و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنید. به شما مژده می دهم که با داشتن جوانانی عاشق در راه خدا که جان شیرین خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر می برند ما شکست نخواهیم خورد. چون نیروی الهی در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهیدان اباعبداللّه الحسین (ع) می باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از این رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پیروز است چون عاشق دارد .

*صادق مزدستان

  

در دفترچه یادداشت او آمده است :

برادرم! وقتی تابوتم از کوچه‌ها می‌گذرد مبادا که به تشییع من بیایی وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالی نماند.

هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکریز افق را می نگریستم.

ای امام! بر من ببخش که فقط یکبار به فرمانت شهید شدم.

خواهرم! اگر می‌دانستی که هر روز چند بار در جبهه‌ها شهید می‌شوم چادر را تنها یک پوشش ساده نمی‌دانستی.

مادرم! هر گاه خواستی شهادتم را به رخ انقلاب بکشی، زینب را به یاد بیاور.

مادرم زنی است که اگر سر بریده‌ام را برایش ارمغان آورند آن را به میدان جنگ باز می‌گرداند.

ای امام! به فرمانت آن‌قدر در سنگر می‌مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

بی من اگر به کربلا رفتید از آن تربت مشتی همراه بیاورید و بر گورم بپاشید، شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.

بار الها! اگر لایق بهشت هستم به جای بهشت کربلا نصیبم کن تا تربت پاک حسین (ع) را در آغوش گیرم.

  

در خاطراتش نوشته :

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم

من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحید قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بودیم تا از نزدیک از جنایات صدام خائن گزارشاتی تهیه نماییم.صبح آن روز چهار نفر با یک اتومبیل سیمرغ و لوازم فیلمبرداری و چندین دوربین و وسایل دیگر به طرف تهران حرکت کرده بودیم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شدیم و شب را در سپاه پاسداران قم ماندیم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شدیم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابیهای آن شهر دیدن کردیم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کردیم . حدود پنجاه کیلومتر از شهر خارج شدیم که در بین راه چون درگیری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذراندیم.

 

هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شدیم. خود را به سپاه اهواز معرفی کردیم تا برای وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دریافت کنیم و به عنوان فیلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شویم. خود را از هر نظر آماده کرده بودیم و به اتفاق دو تن از برادرانی که از نیشابور اعزام شده بودند تا به کارهای مکانیکی در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت 30/13 دقیقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کردیم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کیلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را دیدیم راه را از آنان پرسیدیم. آنها گفتند که می توانیم برویم، البته با سرعت زیاد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نیز به طرف آبادان حرکت کردیم. حدود بیست و پنج کیلومتری دور شده بودیم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تیراندازی شیشه های اتومبیل خرد شد. تقریباً در هفت کیلومتری آبادان که اتومبیل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق دیدیم. افراد پیاده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، یک از نیشابور و دیگری از قائمشهر، تسلیم شدند. چهار نفر مانده بودیم که باید به سوی گلوله ها می رفتیم یا خود را اسیر دشمن می کردیم. در یک لحظه یکی از برادران به طرف اتومبیل رفت و اتومبیل را روشن کرد و من هم بدون اختیار به طرف اتومبیل دویدم تا خود را به آن برسانم. اتومبیل را به رگبار بستند ولی من به اتفاق دو تن از برادران توانستیم خود را به زیر پل کوچکی که در زیر جاده قرار داشت برسانیم. یکی از برادران نیشابوری خود را در زیر لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصمیم گرفتیم خود را به زیر لوله برسانیم. سربازان عراق در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند باید حدود پنجاه متر را از میان رگبار گلوله عبور کنیم. دو نفر موفق شدیم خود را به آنجا برسانیم و مدتی هم منتظر نفر سومی ماندیم اما خبری نشد. به ناچار سه نفر برای اینکه خود را از تیررس آن ها دور کنیم به صورت سینه خیز دور شدیم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طی کردیم و به جایی رسیدیم که قبلاً محل درگیری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زیادی از کنار آتش و از میان فوران نفت سیاه گذشتیم تا این که به دو تن از افرادی که در درگیری مجروح شده بودند برخورد کردیم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم. راه را از آنان پرسیدیم و سعی کردیم آنان را با خود ببریم اما موفق نشدیم شروع به حرکت کردیم و مقداری که راه رفتیم جنازه سه تن از برادران شهید را هم دیدیم. بعد از گذشت چند ساعت پیاده روی (شاید بیشتر از سه ساعت) خود را به مناطقی رساندیم که از دید افراد دشمن دور بود. در این منطقه چون درگیری نبود توانستیم مقداری آب و غذا تهیه کنیم. بعد از نوشیدن مقداری آب با روحیه ای بهتر به راه ادامه دادیم. بعد از راه رفتن زیاد کمی استراحت کردیم. هوا تاریک بود و حدود دو ساعت در بیابان خوابیدیم و ساعت نه شب حرکت کردیم . بعد از طی 25 کیلومتری به برادران ارتشی رسیدیم و جریان را به آنان اطلاع دادیم. در ضمن محل جنازه های سه شهید و دو مجروح را به اطلاع آنان رساندیم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبیل برگشتیم و خود را به آن منطقه رساندیم. اتومبیل را در آنجا گذاشتیم حدود ساعت یازده شب بود که به گروههای سه نفری و چهار نفری تقسیم شدیم تا بتوانیم مجروحان و شهیدان را در مدت کوتاهی بیابیم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پیدا کردیم و به اتومبیل رساندیم. ساعت یک و نیم شب به طرف بیمارستان ماهشهر حرکت کردیم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات یافتند. شب را در بیمارستان گذراندیم و صبح به طرف اهواز حرکت کردیم.

 

*"خاطرات سردار شهید صادق مزدستان از زبان همرزمان"

اولین کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود

سردار مرتضی قربانی:من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر برای شناسایی می فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتیم. او در کار بسیار ظرافت و دقت داشت و برای شناسایی یک قدمی سنگر نگهبانی عراقی ها می رفت. وقتی رمز عملیات محرم گفته شد سه تا چهار دقیقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد و فریاد اللّه اکبرش بلند شد. وقتی با بی سیم تماس گرفتیم، گفتند مزدستان خودش با نیروهای عراقی می جنگید. فکر می کنم اولین کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهی مزدستان یکی از بهترین گردانهای لشکر 25 کربلا بود که در عملیات محرم درخشید.

 

خواب امام زمان(عج)

سردار احمد محمودی:روز قبل از عملیات یکی از برادران، امام زمان (عج) را در خواب دیده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهی آن را در عملیات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقیت در عملیات اطمینان داشت که گویی خود خواب امام زمان (عج) را دیده است. در عملیات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترین عمل کننده ی عملیات بودند.

نحوه شهادت

سردار حجت اللّه حیدری: شهید صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناییهای تاکتیکی و نظامی مخصوص به خود داشت. از ظاهری آرام و سکوت معناداری برخوردار بود. در آخرین مأموریت فرماندهی تیپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نیمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومی رقابیه عملیاتی صورت گیرد. بنابراین به لشکر 25 کربلا مأموریتی در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسایی و طرح ریزی عملیات را صورت دهد.

فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمرانی عده ای از عناصر شناسایی را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تیپهای لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عملیات لشکر و تیپها نیز در منطقه مستقر شدند تا شناسایی های اولیه و توجیهات لازم انجام گیرد.

در روز 9 دی 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تیپها به همراه مسئولان اطلاعات عمایات خود برای شناسایی خطوط مقدم خودی و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوی منطقه پدافندی خود میدان مین وسیعی تدارک دیده بود. میادین مین قدیمی بود و در زمین شن زار روان قرار داشت و مینها شکل اولیه خود را از دست داده بودند.

به طرف خطوط پدافندی عراق حرکت کردیم. به میدان مین رسیدیم. ابتدا در طول میدان مین برای شناسایی رفتیم. یک قسمت از میدان، مین کمتری داشت ولی در دید عراقیها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر این شد میدان مین را در نقطه ای که عراقیها دید کمتری دارند، طی نماییم.

ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت میدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسایی بجا آوردیم. در بین نماز پای یکی از سرداران به سیم تله «مین منور» برخورد کرد ولی برادر دیگری به سرعت مین را خاموش کرد تا عملیات لو نرود. پس از نماز با آرایش نظامی به ستون یک با احتیاط وارد میدان مین شدیم. اصرار داشتیم شکل ظاهری میدان تغییر نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تیپ دوم و به دنبال وی مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقیه بودند. در حین رفتن ناگهان پای نفر دوم ستون به تله مین والمر (جهنده) برخورد کرد. مین با انفجار شدیدی مچ و پاشنه پای نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زیادی از او جاری بود. نفر پنجم که من بودم هیچ گونه آسیبی ندیدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ریز به شهادت رسید.

جنازه شهید مزدستان را به اهواز منتقل کردیم و به حاجی بابائی مسئول تدارکات لشکر توصیه کردیم آن را از طریق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عین خوش اعلام کند./رزمندگان شمال

برای شادی روح این سردار رشید اسلام،صلواتی بر محمد و آل محمد

یاران شهید عموئی ؛ سردار سرافراز ، شهید علیرضا بلباسی

تاریخ تولد : 14/7/1332

تاریخ شهادت : 12/12/1365

پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی وسطی کلا : سردار شهید عمویی یکی از یاران و نزدیکان ، فرمانده شجاع و متواضعی چون سردار شهید بلباسی است. در ذیل به زندگینامه ، خاطرات ،  وصیت نامه و تصاویر ایشان اشاره شده است.   

 

 

« شهید علیرضا بلباسی » در سال 1332 در روستای « آسور » در « فیروزکوه » به دنیا آمد . دوره ی ابتدایی را در شهرستان « فریدونکنار » گذراند و آن را با موفقیت پشت سر گذاشت . در همین ایام پدرش از دنیا رفت و او مجبور بود برای امرار معاش خانواده عازم « تهران » شود و در نتیجه برای مدتی ترک تحصیل کرد . وی که ششمین فرزند خانواده بود ، در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتی در مدرسه ی شبانه روزی به تحصیل ادامه داد و دیپلم متوسطه را اخذ نمود . پس از پایان تحصیل به سربازی رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازی در آزمونی که در آموزش و پرورش « قائم شهر » برگزار شد ، شرکت کرد . با کسب موفقیت در این آزمون به مدت دو سال در آموزش و پرورش مشغول تدریس شد . به علوم و فنون هوایی علاقه ی بسیار داشت. به همین سبب پس از گذراندن دوره آموزشی مکانیک در باشگاه هوایی ملی با عنوان تکنسین پرواز در تاریخ سه آبان 1354 جذب هواپیمایی ملی ایران ( هُما ) شد . او در حین خدمت ، به آموزش زبان انگلیسی پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپیمایی ملی ایران موفق به اخذ درجه مکانیک هواپیما شد . در سال 1357 با آغاز امواج انقلاب اسلامی ، شهید علیرضا بلباسی در پخش نوار و اعلامیه های حضرت امام (ره) فعالیت گسترده ای داشت . در حادثه جمعه ی سیاه تهران در میدان ژاله حضور داشت و از اعتصابیون هواپیمایی ملی که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند ، بود . در سال 1358 به واسطه ی خواهرش با خانم "مریم صادقی" آشنا شد و زمینه ازدواج فراهم آمد. آنها در یک مراسم بسیار ساده زندگی مشترک خود را آغاز کردند . همسر وی درباره ی ویژگی های اخلاقی او می گوید : « نماز اول وقت علیرضا هیچ گاه ترک نمی شد ، در زندگی مشترک اگر از من اشتباهی می دید با من صحبت می کرد و با نصیحت درصدد اصلاح اشتباه من بر می آمد . » پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از محل خدمت خود ، هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران ، به مدت دو سال مرخصی بدون حقوق گرفت و به قم رفت . به فراگیری فنون نظامی و دوره ی فرماندهی پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائم شهر مشغول به کار شد . در تاریخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عملیات سپاه شهرستان « نور» منصوب شد . دو ماه بعد ، پس از ایجاد پایگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نیروهای رزمنده به قائم شهر بازگشت و در واحد عملیات سپاه قائم شهر مشغول به کار شد . با آغاز جنگ تحمیلی از سوی سپاه پاسداران قائم شهر به جبهه اعزام شد و در واحد های عملیاتی مسئولیت عملیات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت . پس از آن ، مسئولیت آموزش عقیدتی واحد بسیج قائم شهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت . در همین زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور یافت . با اعزام بسیج سراسری طرح لبیک یا خمینی ، شهید علیرضا بلباسی پس از اعزام به جبهه در تاریخ 20 بهمن 1362 جانشین فرمانده ی گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا شد . فرماندهی گردان مالک اشتر برعهده ی سردار بابایی بود و وظایف عملیاتی و هدایت نیروها را بر عهده داشت و شهید در تماسی فشرده با نیروهای گردان بود . او با سخنرانی های مهیج و تحلیل شرایط سیاسی و اجتماعی کشور ، اطلاعات ارزشمندی را در اختیار رزمندگان می گذاشت . نگارنده که خود از نیروهای مالک اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده ی وی در موضوعات مختلف بخصوص احادیث و آیات قرآن بود . فرمانده ی گردان ، سردار بابایی ، در جریان عملیات والفجر 6 در منطقه چیلات در همان دقایق اولیه عملیات در کنار جاده آسفالته روبروی پاسگاه در مقابل شهر علی غربی عراق بر اثر اصابت ترکش و موج زخمی شد و فرماندهی گردان عملاً به عهده شهید بلباسی گذاشته شد . درون کانالی نسبتاً بزرگ به همراه شهید بلباسی جمع بودیم که ناگهان صدای سوت خمپاره ، ما را به خود آورد . خمپاره 120 میلی متری درست وسط ما در لای شن های رسی فرود آمد ولی منفجر نشد . شهید بلباسی فوراً دستور داد که نیروها پخش شوند . بعد از عملیات ، حسرت و ناراحتی شهدا و مجروحان بر جای مانده را می خورد . یکی از کارهای جالب توجه وی در گردان مالک اشتر ، نماز غفیله ی جمعی بود . چون نمی شد نماز مستحبی را با جماعت به جا آورد او با قرائت سوره ها پشت بلندگو نماز غفیله را به صورت جمعی برگزار می کرد . مهم تر از همه این که روحیه ی تعبد و بندگی و نماز شب های طولانی وی مثال زدنی بود . شهید علیرضا هر گاه به پشت جبهه باز می گشت ، به دیدار خانواده های شهدا می رفت . وقتی از مرخصی به جبهه بازگشت ، همرزمان خود را جمع کرد و گفت : این بار که به مرخصی رفتم ، ابتدا به دیدار خانواده ی شهید نورعلی یونسی ، جانشین فرمانده ی گردان امام محمد باقر (علیه السلام) ، رفتم که سه دختر از او به یاد گار مانده است .   

 

 

وقتی بچه های یونسی را دیدم از دنیا سیر شدم و نمی خواستم چشمان نگران یتیمان شهید یونسی در چشمان من گره بخورد. یکی از همرزمان شهید علیرضا در این باره می گوید : زمانی که علیرضا این حرف ها را می زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و گفت:  « اگر من شهید شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنید ، زیرا جنگ و ادامه ی آن ، مهم تر است و اسلام عزیز نباید در خطر باشد . » او در طول سال های حضور مستمر در مناطق عملیاتی عده ای از دوستانش را از دست داد ، سرداران شهید حسین بصیر ، علی اصغر خنکدار، جعفر شیر سوار ، موسی محسنی ، محمدحسن قاسمی طوسی و حمید رضا نوبخت . شهید علیرضا به جانشینی فرمانده گردان امام محمد باقر (علیه السلام) از لشکر 25 کربلا در تاریخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسیدن فرمانده ـ شهید علی اصغر خنکدار ـ به فرماندهی گردان منصوب شد . با وجود مسئولیت های مختلف همواره از متانت و آرامش خاصی برخوردار بود . زمانی که همسرش از حضور دائم او در جبهه گلایه می کرد با آرامش او را دلداری می داد . در مسائل عبادی بسیار دقیق بود . احادیث فراوانی را از حفظ داشت . به خوبی سخنرانی می کرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود . با نظمی که در گردان برقرار کرده بود، همه ی رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت می کردند . در مراسم مذهبی و دعای کمیل و توسل حضور می یافتند و کسی اجازه ی سیگار کشیدن در گردان را نداشت . با وجود این ، همواره سعی می کرد در کنار رزمندگان ، یک رزمنده ی عادی باشد . روزی لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بیرون کند . زمانی که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه ی رزمندگان کهنه است . برای این که بسیجی ها ناراحت نشوند ، سریع لباسش را آغشته به گِل کرد تا نو بودن لباس به چشم نیاید . شهید ، در عملیات والفجر 8 در تاریخ 23 بهمن 1364 از ناحیه ی پای چپ در فاو مجروح شد و بستری گردید اما به قدری احساس مسئولیت می کرد که حاضر نشد برای عمل جراحی در بیمارستان بماند . در کنار بچه ها می نشست و برای آنان از روز قیامت و شهادت صحبت می کرد. به همسرش می گفت : « شما خواهر دو شهید هستی و این را بدان که لیاقت همسر شهید شدن را هم داری. پس در حق من دعای خیر کن تا به آرزویم برسم و این را بدان که اگر شهید شدم ، شما هم در ثواب آن شریک هستی . یادت باشد که بعد از شهادت ، فرزندانم را با قرآن و اهل بیت آشنا کن . به پسرم حسین ، راه شهید مطهری را نشان بده و به دخترم آمنه بیاموز که حضرت زینب (سلام الله علیها) چگونه زندگی کرد . » او در تاریخ 12 تیر 1365 در « مهران » در عملیات کربلای 1 از ناحیه کتف ، گردن و دست راست به سختی مجروح شد ولی بلا فاصله پس از طی مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت . سرانجام سردار شهید علیرضا بلباسی در عملیات کربلای 8 در شلمچه در 12 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سینه به شهادت رسید . جنازه سردار شهید علیرضا بلباسی در منطقه ی عملیاتی به جا مانده و پس از 8 سال در سال 1374 شناسایی شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای سید ملال قائم شهر به خاک سپرده شد .   

  

 

خاطرات   

همسر شهید می گوید ، یک روز قرار بود شهید علیرضا همراه دوستانش روانه ی  جبهه شوند . بعد از چند ساعت دیدم یک برادر سپاهی آمده و یک سری از وسایل شهید علیرضا که شامل دست نوشته ها و وسایل شخصیش بود برای من آورد و گفت اینها را علیرضا داد . من تعجب کردم ، با خود گفتم شهید هر وقت هر وسیله ای می فرستاد با یک نامه بود و توضیحات را در آن می نوشت ولی این بار نفرستاد و من به این گمان که او حتما تصادف کرده و مرده ، خود را سرزنش می کردم که ای خدا او که هیچ گاه کلمه ی شهادت از زبانش دور نبود و عاشق شهادت بود . موضوع را با برادر شهید مطرح کردم و ایشان گفتند من به سپاه می روم و به شما خبر می دهم . ایشان رفتند و فرمانده ی سپاه را در جریان قرار دادند . فرمانده با اشاره به این که چند لحظه پیش در تماس بودم و اتفاق خاصی به وجود نیامده بود ، گفت باز هم با او تماس می گیرم و می گویم که با منزل تماس بگیرد . بعد از چند ساعت دیدم تلفن منزل به صدا در آمد و دیدم علیرضا است و می گوید مریم خانم چرا اینقدر ناراحت شدی من از روی عمد این کار را انجام دادم تا به تو بفهمانم که اگر روزی شهید شوم این طور خبر را برایت می آورند ، من این کار را کردم تا آماده ی چنین روزی باشی . همسر شهید
می گوید بعد از چند روز خبر شهادت شهید علیرضا را برایم آوردند و فهمیدم شهید می دانست که می خواهد شهید شود .

این یکی از آرزوهای شهید بود و همیشه می گفت که اگر شهید شدم دوست دارم پیکرم پیدا نشود تا شما با خانواده هایی که پیکر بچه هایشان را نیاوردند هم درد شوید .

خانم مریم صادقی همسر شهید : " یک بار که علیرضا به مرخصی آمده بود متوجه اضطراب من شد و گفت : « من و تو برای این خلق نشده ایم که همیشه در این دنیا باشیم ؛ بلکه به طور موقت در این جا هستیم و هدف ما رسیدن به لقاء اللّه است . ما برای رسیدن به خالق هستی مانند خمیری هستیم که در داخل تنور می گذارند و خمیر باید تحمل آتش بسیار داغ و حرارت زیاد را داشته باشد تا تبدیل به نان شود . من و تو نیز باید مانند خمیری در داخل آتش روزگار پخته شویم و ثمره ی این سختی ها باید همچون عسل نزد ما شیرین بیاید . » "

سردار مرتضی قربانی : " سردار بلباسی با آن سیمای نورانی و صفایی که داشت همه ی نیروهای گردان امام محمد باقر (علیه السلام) شیفته او بودند . من گاهی اوقات به گردان او می رفتم و می دیدم که نیروهایش را هم از نظر نظامی و هم روحی آماده کرده است . خودش نیز داوطلب و پیشتاز شهادت بود . ما درس معرفت ، اخلاق و دینداری را از این شهید بزرگوار می گرفتیم . "

 اصغر صادق نژاد : " در بعضی از غروب ها وقتی هوا خنک تر می شد ، تعدادی از بچه های گردان امام محمد باقر (علیه السلام) با هم فوتبال بازی می کردند . روزی به دلیل ادامه ی بازی و تقارن آن با نماز مغرب و عشا ، قرار شد که ضربات پنالتی دو تیم نتیجه را مشخص کند تا همه به نماز اول وقت برسند . بچه ها تصمیم گرفتند که دو نفر به جای دو تیر دروازه بایستند تا مسیر دقیق توپ مشخص شود . علیرضا بلباسی که از چادر فرماندهی ناظر بچه ها بود با مشاهده ی ایستادن دو نفر به جای دو تیر دروازه خیلی سریع به طرف بچه ها دوید و بسیار ناراحت و غمگین گفت : « این چه کاری است؟ چرا به عنوان تیر دروازه ایستاده اید ؟ بسیجی ارزش دارد ، ارزش بسیجی خیلی بالاست ، قدر خودتان را بدانید . » این برخورد ، بچه ها را به فکر فرو برد و بر علاقه و عشقشان نسبت به برادر بلباسی افزود . "

یونس محسن پور : " در منطقه عمومی شلمچه در نوک شمشیری جاده ای وجود داشت که نیروها در آن عملیات کرده بودند. این منطقه به شکل ماری بود که هر کس به آن مسلط بود ، به کل منطقه تسلط داشت . فشار دشمن در این منطقه بسیار زیاد بود و لازم بود جلوی دشمن در عبور از این منطقه گرفته شود . نیروهای گردان امام محمد باقر (علیه السلام) به فرماندهی شهید بلباسی و جانشین (شهید) موسی محسنی سه بار وارد عملیات شدند و از کل گردان به جز ده تا پانزده نفر کسی باقی نمانده بود و بقیه مجروح یا شهید شده بودند . بلباسی هم مجروح شده بود . مرتضی قربانی ـ فرمانده لشکر ـ گفت : « گردان امام محمد باقر (علیه السلام)باید در منطقه عمل کند . » شهید بلباسی گفت : « من نیرو ندارم و پانزده نفر بیشتر نیستند . نیرو بدهید می روم ، ولی اگر این بار تکلیف است می روم . » فرمانده ی لشکر گفت : « تکلیف است . » و شهید طوسی و عبداللّه عمرانی نیز گفتند چون فرمانده دستور داده تکلیف است . شهید بلباسی و محسنی نیروها را آماده کردند . موقع رفتن ، موسی محسنی دستی به پشت طوسی زد و گفت : ما رفتیم ولی به زن و بچه هایمان رحم کنید و جنازه ما را بیاورید . آنها به اتفاق رفتند . آتش دشمن بسیار شدید بود . با بی سیم چی تماس گرفتم و گفتم بابا بزرگ ـ بلباسی ـ را می خواهم . بی سیم چی گفت : « بابا بزرگ رفت کربلا و خوابید . » فهمیدم بلباسی شهید شده است . فردای آن روز محمدحسن قاسمی طوسی و حمید رضا نوبخت دو تن از فرماندهان لشکر برای آوردن جنازه ها رفتند که خود آنها نیز شهید شدند و جنازه ی همگی آنها در منطقه عملیاتی باقی ماند . سلمان متدین که خود شاهد شهادت بلباسی بود صحنه ی شهادت را چنین توصیف کرده است : « ساعت یازده شب بود که شهید بلباسی نیروها را هدایت می کرد و برای شکستن خط تلاش می کرد. فاصله ی ما با نیروهای دشمن صد متر و با نیروهای خودی دو هزار متر بود . شهید بزرگوار درون چاله ای رفت که بر اثر اصابت خمپاره ایجاد شده بود . در این هنگام خمپاره ای درست روبروی او منفجر شد و ترکش بر سینه ی او اصابت کرد و قسمتی از صورت او را بُرد . »

وصیت نامه سردار شهید بلباسی

حمد و سپاس فقط از آن خدایی است که در پرتو نور هدایت و رحمت خویش دست ما را گرفته و از دنیای جهل و ظلم و ستم و غفلت و بی ارزشی به سوی اقیانوس بیکران نور و روشنایی و اقتدار کشانید و پناه می برم به خدا از شر نفس و هواهای نفسانی ام که دائما مرا به بدی امر می کند که خدایا اگر تو هدایتم نکنی نفس مرا به هلاکت می اندازد و پناه می برم به تو خدایا از شّر شیطان و شیطانهای کوچک و بزرگ.

توصیه ای را از تلاطم طوفان های خشمگین گمراهی و حوادث درهم شکننده و ناگوار روزگار و ظلمتهای عمیق چپ و راست روی به صراط مستقیم فرمودند چون خود صراط مستقیم و اصل شجره طیّبه نور و هدایت بودند . اما توحید – دنیای کفر و سردمداران کفر و نفاق و یزیدیان زمان و جبره خواران منافق داخلی شان بدانند که توحید و خداپرستی چیزی نیست اگر یک بار مرا قطعه قطعه کردند فریادش خاموش شود بلکه فطرت توحیدی و یکتا پرستی و فریاد بت شکنی توحیدی ام در تک تک سلولهای بدنم و در تمامی نسلهایی که از این سلول به وجود می آیند لانه و مسکن و مأوی دارد که برایش امکان ندارد تمام آنها را نابود بکند و اگر فقط یک سلول از نسلم باقی بماند باز هزاران موحّد می سازد و بانگ لااله الا الله سر می دهند.

دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس قرار د ارد آن هم ترس از خدا و ترس از گناه و شما یزیدیان دیدید که وقتی اسلام ناب خمینی به خاک کشورمان و به کشور دلهایمان آمد چنان زنجیر اسارت برگردنتان انداختیم و شما را در کوچه بازارهای سیاست به این دیار و آن دیار کشاندیم .

و اما شما ملت، منتظر واقعی منتقم به منجی بزرگ عالم  بشریّت کسی است که باید از کینه دشمنان اسلام شمشیرش را تیز و برّان کند و هرگز از دو چیز جدا نشود یکی سنّت نگاه کنیم که رسول الله و ائمه سلام الله علیهم اجمعین با دنیا چه کردند و از دنیا چه خواستند و با کفار و منافقان چقدر جنگ کردند و چرا قضیه عاشورا را بوجود آوردند اینها همه برای ماست و شیعه یعنی کسی که چنین باشد. و اما دومی قرآن که لحظه ای نشستن در برابر شرک و کفر را جایز نمی داند می گوید شمشیرها را غلاف نکنید تا فتنه جهانی تمام شود .

مردم ما خلق شدیم تا آخرتمان را آباد کنیم و آنجا ساختمان می خواهیم و آباد کردن آخرت بدون ویران کردن دنیا امکان ندارد . مردم ما خلق شدیم تا روح را به پرواز در آوریم و به عالم ماورای طبیعت یعنی عالم ملکوت عروج دهیم و این پرواز و عروج بدون ویرانی جسم امکان ندارد تن پروری و سنگین شدن بال پرواز را می شکند.  مردم شهادت مردن نیست یک تولد هست تولد بسیار زیبا و زمانیکه شما به مهمانی فرش میروید شهید به مهمانی عرش می رود امّا مرده آن است که نامش را به نکویی نبرند. مردم خدا در قرآن فرمود اگر راست می گویید مرا از همه چیز بیشتر دوست دارید پس خود را آزمایش کنید یعنی بهترین چیز را برای من انفاق کنید که اگر نکنید دروغ می گویید. مردم آنچه را که قارون گنج داشت و بر شتران سوار می کرد بقول قرآن خدا قارون و ثروتش را به زمین فرو برد و آنچه را که فرعون ادعا میکرد با عصای موسی در دریای نیل غرق کرد. پس چه کسانی در این دنیا سود بردند کسانی که با خدا با نیّتهای خالصشان معامله کردند.  

  

                                        تصاویر  

  

 

 

 

        خداوند قرین رحمت و آرامش گرداند و مارا باآن دلیرمردان محشور سازد 

                                           التماس دعا 

  

شهید مازندران - سردار مازندران - قائمشهر - وسطی کلا 

موسی عمویی وسطی کلا